واژه واژه سطر سطر زندگی



تعطیلات عید تموم شد و حسابی باید به این بدن های به استراحت عادت کرده یه تی داد برای من که پر از چالش بود این چند روزبدو بدو دنبال کارای مالیاتی و صدور پروانه ی نظام افتادم. در کنارش با دوسی داریم به دفترمون سر و سامون میدیموسایل جابجا کردیم.البته توی عید میز و صندلی ها رو برده بوددیگه خودمون دنبال چاپ تراکت و بنر و قیمت پرسیدن و طراحی هاش هستیمو خرده وسایلای مورد نیاز رو هم یواش یواش میخریم

مستر اچ هم دو روزیه همرام میاد دفتر و با حوصله ی تمام توی کارهام کمکم میکنه

دیروز صبح استادم رو جلوی اداره مالیات دیدمعجب اتفاق خوش یمنی!!!!! دیگه این شد که امروز دو دفعه باهاش تماس گرفتم برای پایان نامه م که جواب قطعی برنامه ش و اینکه بتونم پایان نامه رو باهاش بگیرم افتاد به چهارشنبه صبحکه هر دو فکرامونو کنیم

خلاصه بدو بدوهای خوبیه

این میون فقط مامان پادردشون شدید شدهدیروز عصر کل شهر رو با مستر اچ گشتیم دنبال یه دارو که مامان نیاز داشت و پیدا نکرده بودیعنی مستر اچ طفلکم یه خیابون عریض رو پیاده طی کرد هی از پله های مختلف بالا پایین رفت و گاها تا طبقه ی 4 رو رفت که بپرسه ببینه اون دز دارویی که میخوایم یافت میشه یا نه و نهایتش تونستیم پیدا کنیممن خودم سمت دیگه ی خیابون رو رفتم و گشتم یعنی بعد پشت فرمون که نشستم همچین سرگیجه و حال بدی داشتم که نگو

شب قبل ترش هم با مامان و مستر اچ 3 تایی رفته بودیم دور دور توی خیابون و عکس گرفتن و باقالی گرمک خوردن.خلاصه روزامونو اینجوری سر میکنیم

.

اواخر عید هم که خب یازدهم عصر رفتیم خونه ی آقاجونم اینا. دوازدهم عصر هم باز دورهمی رفتیم بیرونسیزده بدر هم که خب خاله اینا مهمون ما رفتیم در دل طبیعت.اصلا اینقدر چسبید و خوشمزه بود که خدا میدونه.خاله ها و دایی ها بودیمدختردایی مامانم و خانواده ش بودناز اونور خاله ی مامان هم همون اطرافا بودن اومدن پیشمونعصر کلی والیبال بازی کردنشب آتیش روشن کردن و شعر خوندن دور هم

و خلاصه سیزده رو جانانه بدر کردیم

چهاردهم رو با مامان اینا رفتیم شهر دیگه به دخترخاله ی مامان بزرگم که خب خانوم خیلی محترم و دوست داشتنی ای هست و مامان اینا خاله صداش میکنن سر زدیم.شبش هم خاله جان اینا چون گفتم جای گرده خالی بوده رفتیم دامان طبیعت و آتیشی روشن کردن و نون پختن.آخ که چقدر چسبید

بابای برای پانزدهم به مامان گفته بود بریم سمت عمو اینا و با اونا بریم بیرون و مهمونمون باشن؟! که مامان گفته بود زنگ بزن هماهنگ کن بریمولی خب نمیدونم خلاصه بابا چی شد زنگ نزد و در تفکراتش دیده بود برگردیم خونه بهتره!!!خندههیچی دیگه ما رو صبح بیدار کرد که پاشین وسایلاتونو جمع کنین برگردیم دیگهپیمونه ش به قول مامان سر اومده بوددیگه ما هم جمع کردیم و برگشتیم خونه.نذاشت بمونیم همونجا هماسترس شلوغی جاده رو گرفته بود.

ولی خب همونم عالی بود و حسابی خوش گذشتمامان میگفت خیلی سال بود که کل عید رو اونورا نمونده بودم.آخیش.چه خوب شدحسابی عید خوبی رو گذرونده بود

.

دیشب بارون و تگرگ اومد و من همش دعا میکردم جایی سیل نیادچی به روزمون اومده که وقتی بارون میاد جای نشستن و فکرای خوب کردن و آرزو و خواسته های خوب فقط دعا دعا میکنیم سیل نیاد؟!!!!

کاش روزای خوبمون زودتر بیاد که با هر بارون خنده به لب همه مون بشینه

_ مه سو _


بهار که رفتن اسفند و

آمدن فروردین نیست!

بهار یعنی

جای بوسه‌های مردی

که تو باشی

روی گونه‌های زنی

که من باشم

شکوفه بدهد!

"فاطمه بهروزفخر"

بهار.با طراوت و زیبایی اومداومد که برامون یه ورق تازه باشه.سالگرد بله برونمون.امشب دوباره مثل سال قبل بی قرارمبی قرار خواستنی از جنس تو.بی قرار اتفاق شیرینی که یازده فروردین برامون رقم خورد پارسال امشب رو با هم بودیمشب قبلش هم شام رو بعد کلاس آزمایش خون رفته بودیم بیرون.و همچین شبی با یه گلدون گل زیبا اومدی دیدن مامان و بابا و فردا شبش هم که جشن نامزدی و بله برونمون بود.آخ که چه زود گذشتآخ که چه خوشمزه گذشت.آخ که چه دلچسب گذشت.

امروز برای من چقدر پر از خاطره س.

میدونی که بهارم با تو بهار شده؟!!! که دلچسبی بهارم بخاطر اینه که تو کنارمی؟!!!

ممنون جان ِ دلمممنون که کنارمی. ممنون که وقتی میخندی و بهت نگاه میکنم ضعف میکنم از دیدنت ممنون که دلنشین کردی روزهامو با عشقت.با مهرتبا مهربونی هات امشب دلم میخواد برقصم کنارتتا خود صبح برقصیم و بخندیممگه نه اینکه اتفاق های دلنشین در راهن؟!

.

امروز رو رفتیم شیرازگردی صبح با اینکه کمبود خواب داشتیم، ولی حیف بود که هوای افتابی رو از دست بدیم صبحونه رو میخوردیم که دیدم بابا بیرون رفته و ماشین رو بردهدیگه بدو بدو اسنپ گرفتیم و رفتیم مسجد نصیرالملکو بعد از اون باغ نارنجستان.کنارت قدم زدمیه عالمه عکس ثبت کردیم برای خاطراتمون.هی عکس گرفتی و ایراد گرفتم که این چپ هست این راستخندهتا چندتا عکس دلخواه گرفتیم بالاخره

بعدتر توی باغ نارنجستان و میون شلوغی ها لم دادیم روی تخت هاش و بی خیال خیلی چیزها شدیم.مگه بازم به تکرار همچین روزی میرسیم؟!!!

توی فکرم برای سالگرد عقدمون که همین نزدیکی هاس بریم عکاسی.یه دونه عکس برای آلبوممونهر سال یه عکس اضافه کنیم به آلبوممون خیلی دلچسب میشه هااا من و تو کنار هم.فقط من و تو کنار هم حتی اگه سال های بعد بچه ای هم در آغوشمون باشه ولی باید از عکس های دو نفره مون غافل نشیممگه نه اینکه بچه ها هم بزرگ میشن و جفتشونو پیدا میکنن و ازمون دور میشن؟!!! من میخوام این پنجره ی دو نفره مونو سال های سال حفظ کنم.عکس های خانوادگی رو میذاریم یه آلبوم دیگههوم؟!

.

سال تحویل خوبی بود امسالچشمامون پر خواب شده بود که یه تی خوردیم و لباس نو پوشیدیم و مشغول گرفتن عکس شدیم و نزدیک سال تحویل دور هم نشستیم و قرآن بدست دعاهامون رو بدرقه ی لحظات پایانی سال کردیم تا سال خوبی رو شروع کنیم.

روز اول رو کنار هم بودیمداداش بهمون سر زد.خانواده ی دوستمون سر زدنخودمون بیرون رفتیمو روز دوم رو حرکت کردیم برای دیدن اقوام.برای سر زدن به اقاجونم اینا و اقوام مادری و پدری

دور همی هامون دلچسب و خوب بودهوا عالیسبزه ها بلند و دلنشین.شب اول رو با پسرخاله ها و دایی ها و . رفتیم باغ دایی مامانم روز سوم رو دعوت عقد پسرعموی مامانم بودیم که خب خیلی حرف و حدیث ها پیش اومد.بخاطر یه سری رفتارهای اقوام و . دیگه ما بدو بدو عید دیدنی ها رو میرفتیمخونه ی پسرخاله م اینا بودیم و خلاصه من فهمیده بودم خانم پسرخاله م باردار هست دوبارهمامان اینام که اومدن سر بزنن خیلی دستش شلوغ شد رفتم به خانمش کمک کنم ظرفا رو کمکش بشورم و هی از من اصرار و از اون انکار که نمیخواد اذیت نکن خودتو که چشمتون روز بد نبینهیهویی مایع ظرفشویی از روی اسکاچ کمونه کرد و صاف رفت توی دو تا چشم من.منم لنز توی چشمام بود!!!!! وای یه لحظه مردم!!

مثل فلفل میچرخیدم و دستشویی رو پیدا نمیکردم.مستر اچ رو صدا زدم و سریع لنزهامو بیرون کشیدم و چشمامو با اب شستم.بنده خدا خانم پسرخاله و خود پسرخاله هول شده بودناصلا اوضاعی.خلاصه یه عالمه آب به چشمام گرفتم آخرش حس میکردم پلکام خشک کنن چشممو نمیتونم توی پلک بچرخونمدیگه با مستر اچ و پسرخاله رفتیم داروخانه و پماد و قطره چشم گرفتم و رفتیم دیگه خونه آقاجونمو خدا رو شکر تا صبح چشمام خوب شد.

فرداش هم دیگه دعوت خاله سومی رفتیم توی دشت و دمن و ناهار بیرون بودیم تا عصر.خیلی لذت بخش بود هم هوا و هم طبیعت

شبش بادهای خیلی سنگین شروع شد و بعدتر بارون و رعد و برق.قرار بود سمت اقوام پدری بریم و بابا با هزار استخاره راه افتادخونه ی عمو بودیم که از سیل شیراز باخبر شدیماینقدر ناراحت شدیم که حد نداشت.مامان میگفت اینقدر این فیلم ها و اخبار رو دنبال کردیم که فکر نمیکنم هیچوقت یادمون برهبعد هم با پسرعمو از سیل قدیم شیراز حرف زدن که مدرسه ی پسرعمومو گرفته بود و آتش نشانی اومده بود در پشت مدرسه رو شکسته بود و نجاتشون داده بود و بعدتر پسرعمو از اوضاعش گفت که چطوری خودشو به خونه ی ما رسونده بود اونموقع ها

خلاصه دیگه مامان سریع زنگ زد داداش که کجایی و اوضاع چطوره؟!

دوستان محبت داشتن و کلی پیام و احوالپرسی که ممنون تک تکشون هستمو خلاصه بهار به این قشنگی با خبرای سیل گلستان و لرستان و شیراز و حسابی به کام خیلی ها تلخ شد.فقط امیدوارم زود هموطنانم سرپا بشنو خوشحالم که خیلی ها دست به دست هم دادن برای کمک و امیدوارم مهر همگی مستدام باشه

دیگه ما بعد دو روز و آروم شدن اوضاع هوا با بابا اومدیم خونه و مامان پیش آقاجونم اینا موند تا بیشتر بهش خوش بگذره.

فردا روز قشنگ ماستبرای پایداری عشقمون دعا کنین لطفا و انرژی مثبت بفرستین

برم عصر جدید رو ببینمشبا برنامه ی من و بابا و مستر اچ دیدن این مجموعه س

بقیه ی عیدتون به شادی

_ مه سو _


دور خونه میگردم و باقیمونده کارا رو تند تند انجام میدمنمیدونم چرا این تمیزکاریا تموم شدنی نیستن؟!

میچرخم و به مستر اچ میگم : خدا رو شکر امسال پیشمی چقدر خوب که سال تحویلی کنارمی میخنده و تایید میکنه

هفت سین رو میچینم و میاد دورم میچرخه و میبوستم میبوسمش و میگم : هنوزم باورم نمیشه مال همیم پارسال روزی مثل امروز برای آزمایش خون رفته بودیمبدو بدو داشتیم آماده میشدیم برای بله برونچقدر خوب و عالی گذشت کنار هم این یکسال با همه ی سختی های گاه و بی گاهش. با همه ی شادی هاش با همه ی تجربه های اولیش و حالا سال تحویل رو کنار همیم دست در دست لبای خندون.

الهی شکر که تونستیم شاد باشیم الهی شکر که تونستیم بدون قهر و دلخوری بگذرونیمش الهی شکر که تونستیم تا میتونیم خانواده هامونو از خودمون شاد نگه داریم.

خونه تی امسال میچرخیدم توی خونه و به بهونه های مختلف مستر اچ رو صدا میزدم که : بیا قد رعنای من فلان چیز رو تمیز کن بیا قربون قد رشیدت برم لوستر رو تمیز کن و اینگونه بود که حسابی از قد رشید حضرت یار استفاده بردم و هی دلم قنج رفت براش و قربون صدقه ش رفتم آخ که دلچسب ترین خونه تی سال رو داشتم.برای من که اینطوری بود با همه ی خستگی هاش.

حتی خرید وسایلای هفت سین چقدر چسبید که هم قدم هم رفتیم و همه جا با هم یار بودیم

حالام روبروی هم نشستیم هر کدوم با لپ تاپ خودمون مشغولیمفیلم دانلود کرده که آخر شبی با مامان اینا ببینیمو قراره برم که شام درخواستی بابا رو آماده کنم

روز مرد پارسال مصادف با بله برونمون بود روز مرد امسال مصادف با سالگرد خواستگاریمونچقدر میچسبه این کنار هم بودناین یکسال شیرینی که گذروندیم و برامون شیرین تر از عسل گذشتچون سعی کردیم سر مسائل کوچیک زیادی حساس نباشیمزیادی غصه ی نشدنی ها رو نخوریم تا میتونیم با اتفاقای کوچیک شاد شیمو توقعاتمون رو کم کنیم.تا دلخوری پیش نیاد امیدوارم بتونیم همینطور ادامه بدیم این راه رو

خیلی دوست داشتم یه قطعه شعر پیدا کنم و آخرین پست سال رو با یک شعر تمومش کنم ولی واقعا فرصتم کمهپس با همین دعاهای آخر تمومش میکنم :

مستر اچهمراه زندگیممرسی از صبوری هات که وقتایی که کم آوردم کنارم بودی تو بهترینی برام مهرت مستدام

دوستای مهربونم.براتون آرزوی سالی شاده شاد و پر از لبخند رو دارم سالی که قدر تک تک لحظاتش رو میدونید و ازش به خوبی استفاده میکنید

پیشاپیش عیدتون مبارک

_ مه سو _


سلام دوستای مهربونم

ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون

امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم

یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ها بودمبعد اون یهو تصمیم گرفتم دوستانم رو که اون سال ها تعدادشون خیلی خیلی زیاد بود دور هم جمع کنم و با هم و دسته جمعی ختم قرآن داشته باشیم خب دعاهای دسته جمعی زودتر به آسمون میرسه دیگه اون سال ها خیلی زود جداول ختم قرآنم پر میشد این سالها من هنوزم دوستانی مهربون دارم که سالهای سال هست به من اعتماد دارن و ماه رمضان ها با من همراهنبرای ختم گروهی و من چه خوشبختم برای حضور و مهربونی تک تکتوناینو از ته ته قلبم میگم

حالام هر کدوم از شما مهربون هایی که مشتاقین تا در جمع ما باشین برای توضیحات ختم قرآن به ادامه مطلب برید

لطفا توضیحات رو با دقت بخونین و بهم خبر بدین که در کدوم یکی ختم قراره شرکت کنین.دوستانی که وبلاگ دارن لطفا آدرس وبلاگشون رو در قسمت مشخص شده ی نظرات بذارن و دوستان دیگه حتما حتما آدرس ایمیلشون رو در قسمت ایمیل نظرات بذارن تا بتونم ثبت نامشون رو تایید و جداول ختم قرآن رو براشون ارسال کنم.

ممنونم از حضورتوندر دعاهای زیباتون من و دیگر دوستان شرکت کننده و رفتگانمون رو از یاد نبرید لطفا امسال مخصوص برای نیت دل من دعا کنید

ادامه مطلب

من شوق قدم های رسیدن به تو هستم
یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم!


آرامش لبخند تو اعجاز تو این است
زیبایی تو خانه براندازترین است!

 

"احمد امیرخلیلی"

.

و از امضای قرارداد عشقمان یکسال گذشت دوست داشتنی و آرامش بخش

مرسی که کنارمی و سهم من

پ.ن : مصادف با این تاریخ شروع به نام نویسی برای ختم قرآن ماه رمضان امسال کردم، پستش رو از دست ندید

_ مه سو _


نگم براتون این یه هفته ای یعنی چقدر با بدو بدو گذشت

حسابی دنبال کارای دفترمون بودیماولین مشتری رو راه انداختیمباز عصرش یه مشتری دیگه زنگ زده بود و رفته بودم دفتر و بعدش دنبال بابا که یهویی همکلاسیم پیام داد که باید پروپوزال رو تا چهارشنبه برسونیم دانشگاه به جلسه ی شورا اگرنه تمدید میخوریم!!!!! یعنی نمیدونین چه بلایی سرم اومد.با آه و فغان رسیدم خونهحالا همون شب یه قرار با یکی از همکارا هم داشتیم که مادرش توی ساختمون ما بیمه داشت و معرفیش کرده بود که همکاری کنیم

همون روز من روزه هم بودم و کم حوصلهیعنی بدو بدو رسیدم خونه شام خوردم و بعدش فورا با مستر اچ رفتیم سر قرار بارون هم میومد چه بارونی.

دیگه توی راه من با مستر اچ برنامه میریختم که چکار کنم چکار نکنم.هی تقسیم کار میکردیم.پروپوزالی که ترم پیش بسته بودم با منابع ترجمه شده بودباید منابع انگلیسی اضافه میکردم و هنوز ترجمه هم نکرده بودمتمام هم و غمم رو گذاشته بودم روی کارای دفتر

خلاصه شبی به دوسی پیام دادم که من تا چهارشنبه دفتر پیدام نمیشه.هی اونم اصرار اصرار که حداقل روزی 2 ساعت بیا.یعنی مونده بودم چی بهش بگم!!!!

خلاصه فرداش از صبح نشستم مقاله ها رو بررسی کردم دیدم هیچکدوم بدردم نمیخورهپیدا کردن مقاله مرتبط هم برام شده بود دردسر!!!! یعنی نمیدونستم چطوری مقاله پیدا کنم و ترجمه و . دیگه کم مونده بود بشینم به گریه

خلاصه به استاد هم پیام دادم که اگه بتونم تا شب پروپوزال رو بفرستم میتونن مطالعه کنن و اگه ایرادی نداشت یه وقت بدن که امضا بگیرم که به جلسه شورای چهارشنبه برسه؟! که جواب اوکی داد

خلاصه تا شب یه بند نشستم به ترجمه و درست کردن فیلدها و تاریخچه و .

بعدم برا استادم ساعت 12 شب بود که فرستادم و بنده خدا همون شبانه گرفتش

و فردا عصرش بود که گفت مشکلی ندارهدیگه میخواستم 3شنبه برای دانشگاه ببرمش که خب استاد گفت همون چهارشنبه صبح بیا که ظهر جلسه هست و

برای چهارشنبه هم با همکلاسیم و مستر اچ 3 تایی رفتیم سمت شهر دانشگاهیآقای خ. کلی با مستر اچ رفیق بیشتر شد همون چهارشنبه سال پایینی هامون هم دیدیم و حسابی دیدارمون تازه شد و یکیشون سفره خونه جدید باز کرده که دعوتمون کرد برای افتتاحیه

خلاصه پروپوزال من تایید شد و پروپوزال آقای خ. اشکالاتی داشت که بدو بدو براش رفع کردیم.

خوبی چهارشنبه این بود که استاد دیگه مو هم دیدم و به عنوان استاد راهنمام انتخابش کردم و اسمشو اضافه

این هفته ببینم تاریخ دفاعم کی تعیین میشه امیدوارم به تمدید نخورم هنوز هیچی معلوم نیست

دعا کنین برام

برای نوشتن پایان نامه باید از همین حالا شروع به کار کنم

.

از اونور بعد از کلی وقت دوسی بالاخره تاییدیه کارمون رو آورد و تونستم دیروزی برای پروانه نظامم اقدام کنم امیدوارم ایرادی نگیرن از مدارک

و خیلی زود پروانه مون هم صادر شه و بریم برای درست کردن مهرمون و خلاصه کلی دلشاد شیم.

.

این مدتی دو تا کادوی تولد باید رد کنم برهکادوها رو آماده گذاشتم و فردا شب قراره برم دوس جانمو برای تولدش سوپرایز کنم کمی زودتر

.

مستر اچ این مدتی دو دفعه قصد رفتن کرده که قشنگ دو روز حالم خراب بوده هی میگه دیگه باید برم خونه زیاد موندم، هی اشکای من دیوانه وار ریختن و پیشاپیش از دلتنگی ضعف کردم. نمیتونم نبودنش رو تحمل کنم. این دلبستگی منو از پا در میاره.

هنوز برای مصاحبه صداش نزدن و همین روزا منتظریم ببینیم خدا چه خیری برامون قرار داده.

.

امروز با دوستمون و خاله سومی رفتیم باغشهرمون یعنی من و مستر اچ مگه نشستیم؟!!!! همش در حال کار و بدو بدو.به مامان میگم من امروز همش نیم ساعت نشستم دیگه نا ندارم تفریحی که همش بخوای بذاری برداری بشوری جمع کنی پهن کنی چه تفریحیه داغون شدم که!!!!!

کمتر میذارم مامان فعالیت کنه بخاطر پاهاش غضروف بین انگشتاش از بین رفته و ساییده شده امیدوارم این دارویی که میخوره تاثیری داشته باشه براش.

فردا یه عالمه برنامه داریم و من موندم به کدوم یکی برسم؟!!! کی برم دفتر؟!! کی مستر اچ رو ببرم برای بردن رزومه جایی؟! کی برم دنبال دیدن و انتخاب عکسامون برای چاپ؟! کی برم کیک بخرم برای دوسی و آماده بشم و بریم خونه ش؟!!! همینطوری سرگردونم یعنی

راستی بالاخره فرصت شد و دیروزی نوبت آتلیه گرفتم و با مستر اچ رفتیم و چندتایی عکس گرفتیم به مناسبت سالگرد عقدمونبی استعدادترین دختر تاریخم در ژست گرفتن!!!! یکی بهم ژست یاد بده لطفا!!!!!!

برای دعوت ختم قرآن ماه رمضان زیاد نمیرسیدم به وبلاگ ها برماینقدر که مشغله هام زیادن اینروزا و لپ تاپ دستم نمیاد جدول ختم یک یا چند جزئی رو فعلا یکی گذاشتم.تا ببینم استقبال در چه حدی هست شمام اگه دوست یا آشنایی دارین که دوست دارن در ختم قرآن شریک باشن بهشون بگین و به من اطلاع بدین که اسمشونو اضافه کنم

_ مه سو _


سلام دوستای مهربونم

ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون

امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم

یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ها بودمبعد اون یهو تصمیم گرفتم دوستانم رو که اون سال ها تعدادشون خیلی خیلی زیاد بود دور هم جمع کنم و با هم و دسته جمعی ختم قرآن داشته باشیم خب دعاهای دسته جمعی زودتر به آسمون میرسه دیگه اون سال ها خیلی زود جداول ختم قرآنم پر میشد این سالها من هنوزم دوستانی مهربون دارم که سالهای سال هست به من اعتماد دارن و ماه رمضان ها با من همراهنبرای ختم گروهی و من چه خوشبختم برای حضور و مهربونی تک تکتوناینو از ته ته قلبم میگم

حالام هر کدوم از شما مهربون هایی که مشتاقین تا در جمع ما باشین برای توضیحات ختم قرآن به ادامه مطلب برید

لطفا توضیحات رو با دقت بخونین و بهم خبر بدین که در کدوم یکی ختم قراره شرکت کنین.دوستانی که وبلاگ دارن لطفا آدرس وبلاگشون رو در قسمت مشخص شده ی نظرات بذارن و دوستان دیگه حتما حتما آدرس ایمیلشون رو در قسمت ایمیل نظرات بذارن تا بتونم ثبت نامشون رو تایید و جداول ختم قرآن رو براشون ارسال کنم.

ممنونم از حضورتوندر دعاهای زیباتون من و دیگر دوستان شرکت کننده و رفتگانمون رو از یاد نبرید لطفا امسال مخصوص برای نیت دل من دعا کنید

ادامه مطلب

میدونین اینروزا نسل جدید حسابی فکرمو به خودش مشغول کردهیادمه سال 87 اولین روزایی که وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم منم یه جوون 19-20 ساله محسوب میشدمچه دغدغه هایی داشتم. چه چیزهای کوچیکی که منو ناراحت میکردن و روزها و ماه ها فکرمو مشغول میکردنچه صحبتایی که دوستای بزرگترم میکردن و برای من نامفهوم بودن.چه مسائل لاینحلی داشتم از نظر خودم!!!

این بزرگ شدن هی ما رو از اون دنیا دورتر و دورتر میکنه شاید تغییرات چهره ای زیاد نبوده باشه ولی انگار با بزرگتر شدن سن، هی از پله ها بالاتر میری و ابعاد فکریت بزرگتر میشه و از یه نقطه ی بلندتری به قضایا نگاه میکنی تجربه ها ذهنت رو بزرگ و بزرگتر میکنن و بالاتر رفتن سنت تو رو رفته رفته از پله های زندگی بالاتر میبرهدرست مثل وقتی که برای رسیدن به یه قله نیاز داری یه تعداد پله رو بالا بریو هرچی از نقطه ی بالاتری به قضایا نگاه میکنی میبینی چقدر مسائل کوچیک بودن و برای تو چه بزرگ چه دغدغه های دور و دست نیافتنی داشتنی از نظر خودت و الان چقدر به نظر کوچیک و دست یافتنی میومدن مسائلت، دغدغه هات، نگرانی هات، غصه هات و خیلی چیزای دیگه چقدر عوض شدن. و این یعنی مرحله ی تکامل

تکامل ذهنی

یه وقتا قشنگ اون فاصله ی بین خودم و بزرگترهام رو درک میکنمچون الان با همون معضل با کوچکترا درگیرم!!!! دقیقا درک میکنم چی بهم میگفتن و من همش غصه میخوردم که درک نمیشمفهمیده نمیشم و این شکاف نسلی که میگن همینه

البته که کوچکترای این دوره خود ماییم.یکی مثل خودمونفقط ماهیت غصه هامون کمی تغییر کرده!!! و این چیزی بوده که در شروع دهه سی سالگی بهش رسیدم

.

این هفته شروعش با سوپرایز تولد دوستم بودساعتایی که بهمون حسابی خوش گذشتدوس جان هم برام کادو گذاشته بود و میگفت رسممون هست نوعروس رو اولین عید با کادو روونه میکنیمبهش میگم بابا بسه اینقد بهم کادو دادی.من قرار بود سوپرایزت کنم.

اومدم خونه مامان میگه انگار هم کادو میبری هم کادو میاری؟!!!!

روزای دیگه مون هم دنبال کارای دفتر بودیم عصرهاو دیروز یه جلسه برگزار شد که یکم استرس گرفتیم براش که خب خیلی جزئی بود و قرار شده اجاره دهنده مون تغییر کنه و باید ماه آینده اجاره نامه رو ببریم و عوض کنیممشکلات بین شرکا!

خرج کردن برای دفتر تموم شدنی نیست انگارفقط تونستم دیروزی خجالت رو کنار بذارم و به دوسی بگم که فعلا برای دکوراسیون داخلی دفتر کمی دست نگه داره تا درآمدی کسب کنیم و من نمیتونم بی توقف خرج کنم.همون مخارج ریز ریز هم خیلی زیاد شدن آخه. و من در کنارش فعلا باید آسه آسه پیش برمو تا همینجا رو با هم تسویه کردیم

و اینروزا چیزی که شدیدا فهمیدم اینه که : من آدم شراکت نیستم!!!! دوس دارم انفرادی کار کنم که خودم با خودم بدونم چند چندمو یکم که دستم بازتر بشه حتما حتما اولین کاری که میکنم انفرادی کردن کارم هستشاید بعدا کسیو بگیرم که برام کار کنه ولی باید مدیریت با خودم باشه فک کن دوسی یهو برمیگرده میگه امروز برو فلان کار رو کن من عصبی میشم و هی توی خودم مسئله رو قورت میدم! دوس ندارم دستور میده بهمو البته که میدونم فقط بخاطر دوست بودنمون هست و اینکه با من رودربایستی ندارهچون دیدم با بقیه چقدر محتاطهالبته که من همش سعی میکنم اگه کاری هم میخوام بگم انجام بده لحنم دستوری نباشه.چون الان ما نصف نصفیم. هیچکدوم رئیس نیست!!!!

فعلا هم صبحا دوسی میره دفتر و عصرا من هستم.تا بعد ببینیم سرمون شلوغ شه چطور شه

دیروز صبح با مستر اچ رفتیم شهرک صنعتیچند جایی رزومه فرستاد و مصاحبه شد و .

80 درصد شهرک خوابیده و ورشکستگی و تعطیلی و اصلا اوضاعی آدم کلا ناک اوت میشه اینچیزا رو میبینهو چیزی که همه ی صنایعمون کمبود دارن : مدیریت مدرن!

امیدوارم اوضاع کشور رو به بهبود برهاین آرزوی قلبی منه.

دیروز روتوش عکس هامون رو دیدیم و نمونه ی فیلمبرداری و عکاسی عروسیفقط در حدی که نمونه ی کارها رو دیده باشیم و توی ذهنمون مونده باشه البته که همچنان تاریخی برای عروسیمون مشخص نیست پس خوشحال نباشین!!!!!

برای ثبت نام ختم قرآن ماه رمضان جا نمونیدهاااااااجدول ها دارن پر میشنپستش رو از دست ندین(کلیک کنید)

_ مه سو _


رسیدن ماه پر برکت رمضان مبارک همگی

جدول های ختم قرآن پر شدنفقط یه ظرفیت ختم تک جزئی مونده که من گذاشتم تا امشب اگه پر نشد بدم بابا بخونهگفتم شاید از دوستانی که دعوت کردم کسی جا مونده باشه و علاقه مند

الهی شکر که امسال هم این توفیق رو داشتم برای ختم قرآن جمعی.البته که حضور تک تک شما و همراهیتون هست که منو همیشه دلگرم میکنه که همیشه گفتن : یک دست صدا نداره

مرسی از حضور و همراهی تک تکتون.حتی ممنون از دوستانی که خیلی دوست داشتن در ختم شرکت کنندگان ولی بنا به دلایل شخصی نتونستن امسال

.

آگهی ای که برای بازاریاب داده بودیم هنوز نتونستیم بازاریاب پیدا کنیمیه سری رزومه و درخواست اومده ولی وقتی باهاشون قرار میذاریم میگن میایم و بعد نمیدونم چرا نمیان!!!!!!! یه تعدادیشون هم حتی میان و میگن برای بستن قرارداد میایم ولی باز چرا میرن و یهویی پیداشون نمیشه جای تعجب داره برامون!!!!!!!!! نمیدونم امیدوارم اونچه که خیر هست پیش بیاد خدا همراه همگیمون باشه.

.

خوبه که اینروزای بهاری همش اینور اونوریم.در طول هفته ی گذشته روزه های بدهکاریمو گرفتمو فردا دوباره ماه رمضان هست و برکاتشزیبایی هاش توشه هاش

چقدر زود یکسال گذشت

به پلک زدنی.

این ماه رمضان منو از دعاهای خیرتون بی نصیب نذارین

.

جمعه ای با خاله و دخترخاله ها و دایی 3 تا ماشینی رفتیم سپیدانناهار ماهی کبابیبه خوشمزگی قبل نبود و شلوغ شده بود ولی همون دور هم بودنه می ارزیدو خنده هامون.و شیطنت دو قلوهاو

.

اینروزا مستر اچ همراهم میاد دفتر عصرا.و چقدر که همکارای دیگه از مصاحبت باهاش لذت میبرن. و شاید اگه رفت و آمدی هم هست بیشترش بخاطر حضور مستر اچ هست وقتی میگه خب دیگه من نیام و نشد برم و همه ی غم های عالم میشینه توی قلبمآخه مگه میشه تو نباشی؟!!!

راستی که اینروزا اینقدر ملت از GOT گفتن و مستر اچ ذوقشو کرد و تشویق، با اینکه قبلا تمام فصولش رو برای داداشم اینا گرفته بودم و خودم ندیده بودم و حذف کرده بودم از لپ تاپم، اینبار مستر اچ با کیفیت عالی سریال رو ریخت روی لپ تاپمو خب روزی دو سه قسمتی رو (با توجه به وقتمون) باهم میبینیماینکه با مستر اچ میبینمش خوش آیند هست براماگرنه اینهمه صحنه های خونریزی واقعا منو نابود میکنه

رسیدیم به سه فصل آخر!!!! تا آخرین قسمتش نیومده میرسم بهش!!!!

بعد هی مستر اچ میگه : ببین من برای اومدن فلان فصلش 1 سال صبر میکردم اونوقت تو همشو یه دفعه ای داری نگاه میکنی!خنده

.

عکسمون رو از آتلیه گرفتیم و قشنگ شده بود.دوسش داشتم و توی آلبوم گذاشتمو راضیم که برای سالگرد رفتیم آتلیه

.

پروپوزالم تایید شد و شهریور دفاع دارم!!! هنوز کاری نکردم برای پایان نامه! هی غر میزنم به مستر اچ که زودتر شروع کنیم دیگه.فعلا گیر سریال دیدن شدیم :))))))))) یکم عجله دارم برای تموم شدن سریال تا زودتر به پایان نامه م برسم چشمک مدیونید فک کنید دلیل دیگه ای داره هااااا!!!

_ مه سو _


(جداول ختم قرآن گروهی تکمیل و بسته شدنمرسی از همراهیتون)

سلام دوستای مهربونم

ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون

امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم

یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ها بودمبعد اون یهو تصمیم گرفتم دوستانم رو که اون سال ها تعدادشون خیلی خیلی زیاد بود دور هم جمع کنم و با هم و دسته جمعی ختم قرآن داشته باشیم خب دعاهای دسته جمعی زودتر به آسمون میرسه دیگه اون سال ها خیلی زود جداول ختم قرآنم پر میشد این سالها من هنوزم دوستانی مهربون دارم که سالهای سال هست به من اعتماد دارن و ماه رمضان ها با من همراهنبرای ختم گروهی و من چه خوشبختم برای حضور و مهربونی تک تکتوناینو از ته ته قلبم میگم

حالام هر کدوم از شما مهربون هایی که مشتاقین تا در جمع ما باشین برای توضیحات ختم قرآن به ادامه مطلب برید

لطفا توضیحات رو با دقت بخونین و بهم خبر بدین که در کدوم یکی ختم قراره شرکت کنین.دوستانی که وبلاگ دارن لطفا آدرس وبلاگشون رو در قسمت مشخص شده ی نظرات بذارن و دوستان دیگه حتما حتما آدرس ایمیلشون رو در قسمت ایمیل نظرات بذارن تا بتونم ثبت نامشون رو تایید و جداول ختم قرآن رو براشون ارسال کنم.

ممنونم از حضورتوندر دعاهای زیباتون من و دیگر دوستان شرکت کننده و رفتگانمون رو از یاد نبرید لطفا امسال مخصوص برای نیت دل من دعا کنید

ادامه مطلب

دیشب مستر اچ برای کار رفت استان دیگهخیلی رفتنش یهویی شد و من فقط بی وقفه اشک ریختم و اشکالانم که دارم مینویسم چشمام پر اشک شدن دوباره

میدونم که این دوری ها لازمناگه قرار به زندگی کردن هست، اگه قرار به پیشرفت هست نیازه که کمی دل بکنیم از هم و سرمون توی کار باشه ولی واقعا سخت هست برامونبرای من و اون

تا همدیگه رو بغل میکردیم چشمه ی اشک بود که روان بودتازگی ها کتاب مثل آب برای شکلات رو خوندمبعد یاد فصل های اولش می افتادم که چشمه ی اشکش روان بود و توصیفی که برای خراب شدن کیک عروسی کرده بود

البته کتاب اونی نبود که فکرشو میکردم.لذت نبردم ازش در واقع.و بنظرم جزو اون کتاب های برتری نبود که توصیه کنم کسی توی لیست صدتایی های مطالعه ش بذاره. البته که این فقط یه نظر شخصیه

داشتم از مستر اچ میگفتم.هر دو به سختی از هم جدا شدیمدیشبی مامان نذاشت تنها برسونمش گفت دیروقتهالبته که حضور مامان مانع گریه ی جفتمون شد. ولی دوست داشتم ساعت آخری واقعا باهاش تنها باشم یعنی وقتی رسیدم خونه چپیدم توی اتاقم و تا تونستم اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم تا خوابم بردو هنوز هم حالم سر جا نیومده امروز رو نمیخواستم بیام دفتر و اگه مشتری زنگ نزده بود که بیاد عمرا اگه از جام جم میخوردممیخواستم بچسبم به تنهاییم.

ولی خب باید به روزمرگی ها برگشت. امیدوارم تنش سلامت باشه و کارا اونجوری که دوست داره و موفقیت آمیز هست پیش بره.

دیشب به این فک میکردم که نفس حق دعای کدوم دوست هست که این تماس گرفته شد و مستر اچ راهی . ولی الهی شکر.برای مسترم خوشحالم که یکم افکارش حداقل سامان پیدا میکنه و از خودخوری هاش کم میشه

دیگه بلند شدم سر ظهری لینک دانلود GOT با بهترین کیفیت قسمت جدیدشو پیدا کردم و گذاشتم دانلود شه.درست فکر میکنینچند روزی میشه که خب ما دوتایی دیدن تمام قسمت هاشو تموم کردیم!!!! خب برای من خیلی لذت بخش بود که حداقل نیاز نیست یک سال صبر کنم فصل جدیدش برسه!!!! اما باید اعتراف کنم که دوست ندارم قسمت جدیدشو تنها و بدون مستر اچ ببینمدیدنش کنار مستر اچ رو دوست داشتمبا همون صبر و حوصله ش که هرچی التماس میکردم که یکم از فیلم رو برام لو بده هیچی نمیگفت!! و حتی دو قسمت آخرشو چون من شروع به دیدن سریال کرده بودم نگاه نمیکرد و میگفت وقتی تو تموم قسمتای قبلی رو دیدی باهم جدیدا رو هم میبینیم.

از راه دور باید داد بزنم: ممنونم مستر اچ از همراهیت. ممنون برای تمام خوبیات ممنونم و عاشقتمبازم میگم مراقب خودت باش هرجا هستی

جمعه شب افطار دعوت دوست بابا بودیم. مثل هر سال نبود دعوتی ولی همین که مستر اچ کنارم بود بهترین حس دنیا رو داشت

تا مستر اچ اینجا بود برای افطارها هم ترحلوا خریدم که خیلی دوست داشت.هم زولبیا بامیه از شیرینی فروشی محبوبم و در کنارش رنگینک که مهمون همیشگی سفره مون هست و مورد علاقه م

باغ هم که خب با یکی از تشریفاتی ها که قیمتش مناسب تر بود رفتیم و 5 تایی باغ دیدیم و نظرمون روی یکی از باغ ها بود ولی خب هنوز تاریخمون دقیق نیست که قرارداد ببندیمببینیم خدا چی میخواد برامون

اینروزا مشغول کار هستم دیگه و خبر خاصی نیستان شا الله روزای همه تون پر از خیر و برکت باشه التماس دعا در این روزهای ماه عزیز

_ مه سو _


نبات جان دعوت کرد تا نامه ای به گذشته بنویسمگذشته ی خودمو من به فکر رفتم.که اگر میشد در گذشته نامه ای داشتم که از آینده رسیده بود چه حس و حالی داشت و روی تصمیمات زندگیم چه تاثیری گذاشته بودیا الان چی پیش میومد اگه یهو نامه ای از آینده م بدستم میرسید؟!!!

.

سلام خودِ خودم.

تعجب نکن اگه اینطور خطابت کردم چون من خودِ آینده ی توام و تویی که امروز ِ منو ساختیبا همه ی تجارب و دغدغه ها و کارهات و منم که از آینده برات مینویسم

مینویسم تا بدونی امروزتو که زندگی میکنی فرصتی هست که دیگه بدستش نمیاری

مه سو جان بیشتر بخند تو دختر خنده رویی هستی و همه به این خصلتت میشناسنت و به همین دلیل دوستت دارنولی بیشتر بخند بخوام دقیق تر بگم واقعی تر بخند. از دوری ها نترس از تنها موندن ها از دروغ های دیگران و وعده هایی که بی نتیجه ان و پوشالی. میدونی عزیزم زندگی بلند و پستی های زیادی داره برات. دگرگونی احساسات و عواطف.نقشه های زیادی برات کشیده سرنوشت.برای بلوغ فکریت. توی این راه خیلی وقتا ناامید میشی و حس میکنی تنها موندیحس میکنی زندگی چیزی برات کم گذاشته. حس میکنی خدا حواسش بهت نیست ولی همیشه خدا جای حق نشسته در آینده ی نزدیکت همه جفای کارشون رو میبینن

میدونی عزیزمخیلی از نگرانی هات بی موردن.خیلی از مسائل که بهشون فکر میکنی اتفاق نمی افتنو زندگی سیال ادامه داره. امروزها جاشون رو به فرداها میدن و میگذرن رفتنی ها میرن و در نهایت موندنی ها با همه سختی ها کنارت میموننپس اگه کسی از زندگیت رفت زیاد غصه ی رفتنش رو نخور. شب بیداری ها براش نکش و اشکاتو حروم نکن و خودتو محکوم نکن که حتما عیبی داشتی که تنها موندینه. رفتنی ها لیاقت موندن رو ندارن اونی که بال رفتنش رو باز کرده هر جور باشه میپره اینو بدون آینده ی روشنی در پیش هست آینده ای که لحظه لحظه ش شکر میکنی که فکرت بزرگ شده و انتخابت بهتر و چه بهتر که رفتنی ها رفتن

مه سو جان. من به انتخاب هات ایمان دارم. به خوبی تو ایمان دارم و به قلبت که همیشه راه درست رو در نهایت بهت نشون میده. نشانه ها رو دنبال کن و پیش بیا. زندگی رو سخت نگیر و به خودت سختش نکن از تلخی ها عبور میکنی شیرینی ها رو میچشی و این راهیه که تا به همیشه برات ادامه داره که زندگی جز سختی و آسونی کنار هم نیستفقط حواست باشه اگه انتخابی میکنی که نتیجه ش گذراس ازش بگذرکه این برای روح تو بهتر و غنی تره.

عزیز ِ روزهای رفته ی منبیشتر مطالعه کنکتاب های بیشتری رو بخون و ذهنت رو بزرگتر کنو در زندگیت کمی بدبینانه به آدم ها، دوستی هاشون و اعتماد بهشون نگاه کنکه هر کسی لایق اعتماد تو نیست

همین. و تمام حرف من با تو همین بود.

 امضا: آینده ی تو

دعوت میکنم از دوستانم برای شرکت در این چالش: بهی، دیوونه مهربون، ریحانه ر، سمیرام، آتشی برنگ آسمان، جناب فیشنگار و هر کسی که این پست رو خوند و دوست داشت

پ.ن: مخصوصا جناب دچار فیشنگاریکبار هم از زبان خودتون پست بخونیم نه از زبان فیش هاتون.

_ مه سو _


شنبه از سفر برگشتم.چقدر لپ تاپ رو باز کردم و این صفحه رو آوردم و هی دستم به نوشتن نرفت بماندتنبلی کردم.نمیدونم.

الانم خودمو اجبار به نوشتن کردم تا هر چند کوتاه یه سری اتفاقات رو فراموش نکنم.

هوا سرد هست و توی دفتر کارم نشستم الان و توی فکرم که باید بخاری برقی رو بگم بابا آماده کنه و همراهم بیارم سر دو روز فک کنم اینجوری از گلودرد بمیرم.

روز قبل سفرم با یه گلودرد خیلی بد بیدار شدم و دیگه با بابا رفتم دکتر و یه عالمه دارو گرفتم البته که دکتر گفت هنوز گلوم چرک نکرده ولی همون حالت حساسیتی تا آخر سفرم با من بود

پدر زن داییم که کربلا رفته بود و بعد برگشتنش بیمارستان بستری شده بود بخاطر عفونت ریه تازه دو روز پیش از بیمارستان مرخص شد طفلک.خدا بهشون رحم کرد.

روز سفر دیگه بدو بدو تمیزکاریای خونه رو تموم کردم و بابا منو برد ایستگاه راه آهنهمسفرهام یه زن و شوهر بودن که رفته بودن کربلا و برگشتنی اومده بودن اینجا سفر4 روزو حالا داشتن برمیگشتن مشهد خونه شون.و تا خانمه خودش نگفت برام نفهمیدم که اصالتا افغانی بودن فارسی روان حرف میزدنچهره آقا کاملا ایرانی بود و خانمش هم فقط کمی حالت چشماش شبیه افغان ها بادومی بوداز کوچیکی ایران بزرگ شده بودن و الان حتی نوه داشتن

یه دختر دانشجو هم هم کوپه ای بود که برای تعطیلات داشت به خونه شون میرفت

توی قطار یه عالمه حرف زدیم.خندیدیمدو قسمت سریال دیدم و کتاب قطوری که برده بودم رو حدود دو سومش رو خوندم

قبل سفر نمیدونم نوشتم از کتاب هایی که خوندم؟!!!! کتاب " دنیای قشنگ نو" از آلدوس هاکسلینمیگم دوستش داشتم که بعضی قسمتاش واقعا رنج داد منو .بی بند و باری ای که در آینده ی تصویر شده اتفاق میفتاد.و مفاهیم و .نمیگم دوستش هم نداشتم چون کشش خاص خودش رو داشت کتاب

بعدتر کتاب "دوست نابغه ی من" از النا فرانتهکه یه کتاب دنباله دار هست که 4 جلد هست.کتاب اول هم سریال شده که خب توی قطار سریالش رو هم به پیشنهاد دوست جانم دیدم تا شخصیت های زیادی که توی کتاب هست به صورت تصویری توی ذهنم بمونه و بعدتر دو کتاب بعدیش رو بخونمکتابی هست که مثل فیلم تو رو دنبال خودش میکشهدوست داشتنش سلیقه ای هست و من دوسش داشتم.

جلد دومش "داستان یک نام جدید" رو توی قطار خوندم و بعدتر در طول سفرم گهگاهی که وقت استراحتم بود خوندمش و تمومش کردمو چقدر خوب بود.و حالا مشغول خوندن جلد سوم کتابم " آن ها که می روند و آن ها که میمانند"

رسیدنم سر ساعت بود.یه عالمه وسایل داشتمیه چمدون سنگینکوله پشتیم که لپ تاپم رو برده بودم تا سریال هایی که مستر اچ خواسته بود رو براش ببرم و اگه کاری بود همراهم باشه که حتی کیفمم گذاشته بودم توی کوله م. 5 تا بسته رطب که واقعا وزنشون طاقتمو طاق کرد تا رسیدن بدست اقوامو یه بسته دیگه که پالتو مستر اچ داخلش بود

دایی مستر اچ نتونست بیاد دنبالمدخترداییش هم کلاس داشت و نتونست.دیگه رفتم و با تاکسی خودمو رسوندم خونه دایی مستر اچ

مستر اچ هم بعد کارش راه افتاده بود که بیاد دنبالم

زن داییش در رو روم باز کرد و تنها بود و نشستیم به صحبتدو بسته رطب براشون برده بودم که خیلی خوشحال شدندیگه بعدتر دختردایی اومد و کلی ناراحت که چرا کلاس داشته و نتونسته بیاد دنبالمبعدتر هم داییش اومد و کلی احوالپرسی و

دیگه دو ساعتی اونجا بودم که مستر اچ زنگ زد که بیا فلان جا بریمداییش منو رسوند و با مستر اچ سواری گرفتیم و رفتیم.و شب کاملا خسته رسیدیم و رفتیم خونه خواهر مستر اچنگم که چقدر بچه ها از دیدنمون ذوق کردن.مامان و بابای مستر اچ هم همونجا بودن.بابای مستر اچ منو دید چشماش اشک حلقه بسته بود و به زور خودشو نگه داشت گریه نکنه.

البته که اومدنی راننده تاکسی که دبیر بازنشسته بود چقدر بلند بلند انتقاد کرد از وضع موجود و هی حرف زد و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود و به جوابای ما اصلا توجهی نمیکرد که سردرد شده بودم.اینقدر داد میزد به مستر اچ میگفتم انگار ما راس دولت نشستیم میتونیم کاری کنیم. بارون هم میبارید و خلاصه اعصابی ازم ساییده شد تا رسیدیم به شهر مستر اچ اینا

دیگه مامان مستر اچ مشغول گرفتن شیره انگور بود خونه مادربزرگش و ما دو شب رو خونه ی خواهر مستر اچ موندیمالبته که خونه ی مادربزرگ هم سر زدیم برای عرض تسلیت و بعدتر ناهار رو اونجا بودیم

مادر مستر اچ میگفت هرچی تلاش کردم کارا رو قبل اومدنتون تموم کنم که همش پیشتون باشم نشد کهدیگه بعدتر رفتیم خونه ی مستر اچ اینا و خلاصه مستر اچ هم بخاری رو نصب کرد و من همینطور بید بید میلرزیدمچقدر سرد بودمستر اچ هم خونسردمیگفتم بخاری رو نصب کن میگفت سرد نیست زیاد که

روزایی که اونجا بودیم چند دفعه ای بیرون رفتیم دوتاییمستر اچ میخواست این چند روز تعطیلی تا میتونه بخوابه و دلی از عزا در بیاره.از اونور من حرص میخوردم اینهمه راه پاشدم اومدم همش توی خونهزیاد هم بخوام بخوابم خب افسرده میشمبا هم سریال چرنوبیل رو دیدیم.چقدر غصه خوردم از دیدنش .دوس داشتمش

فیلم رحمان 1400 رو دیدیم که اصلا خوشم نیومد ازش.

یه شب خونه ی آبجی دورهمی بودپسردایی و پسرخاله مستر اچ گفته بودن ما میریم برنامه دورهمی بذارن که خب برنامه ش شد به چهارشنبه شب.4 تا زوجی دور هم بودیمتولد سوپرایزی برای پسرداییش گرفتن و یه عالمه خندیدیمدو تا بازی گروهی کردیم.و بعد از یه عالمه خنده ساعت 2:30 شب تونستیم بریم و از هم جدا شیمهمون شب پسر فسقلی آبجی خودشو از تختش انداخته بود توی خواب که چقدر ترسیدیم.ولی خدا رو شکر طوریش نشده بود

چقدر خواهرزاده مستر اچ خودشو شیرین کرد.نمیشه این دختر رو دوسش نداشتبه مستر اچ میگم دختر خواهرتو بیشتر از پسرخواهرت دوست دارمبا اینکه اون فسقلی هم خیلی بامزه سو همسن برادرزاده م هست یادتون باشه تولدهاشونو.

پنج شنبه شبش هم مراسم نامزدی یکی از اقوام دورشون دعوت شدیمتالاربزن و برقص بود و رفتیم و یکم با مراسمات اونور آشنا شدم و رقصاشونو دیدم.که خب خوش گذشت دور هم بودنِ

دیگه اونجا که بودم یه مقدار بحث عروسی ما شد که من گفتم دوس دارم زمستون مراسمم باشه و از مراسم عید خوشم نمیاد .ولی آبجی مستر اچ میگفت خب برای ما که راهمون دور هست عید خیلی زمان مناسب تری هست.که موجب دلخوری من شد راستش.گرچه صحبتی نکردم و کمی پیش مستر اچ ابراز ناراحتی کردمهنوز هم پدر مستر اچ تماس نگرفته با بابا که بابا حسابی دلخوره از این موضوع

دیگه برای برگشت هم مستر اچ خیلی سریع برام بلیط هواپیما رو گرفت که تصاعدی قیمتا بالا میرفتیعنی در عرض 3 دقیقه که مستر اچ اومد طبقه بالا 50 هزار تومان قیمتش بالاتر رفتدر این حد یعنی!!!!

جمعه رفتیم مشهدبا دختردایی مستر اچ شبی رفتیم بیرونبستنی متری خوردیم کوه سنگی. از اونور غذاهای خوشمزه خریدیم برای شام و رفتیم خونه ی دایی شام خوردیمتا 12:30 شب هم دور هم بگو بخند داشتیم

صبح زود هم مستر اچ بیدار شد و با سرویس هاشون رفت که بره سر کاردیگه منم خوابم نبرد و پاشدم کمی با موبایلم پیامامو چک کردم و 7 اینطورا بود بلند شدم آماده شدم و رفتم حرم زیارتجاتون سبز صبح بسیار دلپذیری بودنیت گرفتم برای خانواده و اقوام و دوستانی که دوست دارن حرم امام رضا برن و هم زیارت رفتم و هم نماز خوندمسر ظهر اینقدر حرم شلوغ شده بود فکر نمیکردم بتونم دوباره زیارت برم ولی باز قسمت شد و زیارت کردم و دیگه از حرم رفتم سمت خریدمامان سفارش خرید زرشک داده بود که انجام شداز اونور یه ماشین هم برای برادرزاده م هدیه خریدم اینقدر که دوست داره.و خب بعدتر دوباره با اسنپ برگشتم سمت خونه ی دایی.ظهر بود و یه ساعتی با زن دایی و دختردایی مستر اچ حرف زدیم و دایی گفته بود میاد و منو میبره فرودگاهیعنی وقت برگشتنی یه عالمه سوغاتی با من روونه کرده بودنمادرشوهر برام شیره ی انگور داده بود که مجبور شدم بطری رو توی 4 تا پلاستیک بپیچم و نهایت توی حوله م پیچیدمش که اگه از پلاستیکا نشت کرد حوله م کثیف شه و گذاشتم چمدون.یه سری سوغاتی های دیگه بود توی دست گرفتمیه عالمه لواشک برام خریده بودن که گذاشته بودم چمدونم و خلاصه پر و پیمون برگشتم.خوبیش این بود لباسای مستر اچ رو گذاشتم اونجا دیگه.

دیگه دایی منو رسوند فرودگاهتمام وسایلم هم برام آورد فقط به من گفت زود برو به گیت برس که بسته نشه.حالا توی بازرسی اولی چقدر ماموره گیر بوداول که دل و روده کیف خانم قبل از من رو بیرون ریخت.بعدش دل و روده کیف منو تا اجازه داد وسایلا رو جمع کنیم و بریممن رفتم دیدم دایی زودتر با وسایلا رسیده توی صفبنده خدا میگفت یادم رفت ازت شماره پروازت هم بپرسم کل سالن رو گشتم.

دیگه بعدتر تا وقت خروج منو همراهی کرد و بعد وسایلامو داد دستم و رفتاینقدر که این داییش پر از مهر و مهربونیه.

از اینور هم بابا اومدن دنبالم و تا رسیدن به خونه یه عالمه تعریف کردنمادربزرگ عروس شنبه فوت شده بود که بابا رفته بوده مراسم تشییعش. ولی خب مامان نه تشییع رو رفت نه مراسم توی مسجد روفقط به عروس پیام داد و تسلیت گفت.خاله کوچیکه هم خونه مون بود و نتونست مامان رو راضی کنه به رفتنمن حتی پیام هم نفرستادمبابا دیروز مسجد هم رفتن و برگشتن.و من هنوزم نیازی نمیبینم بخوام بعد اونهمه توهینی که شده حتی پیام تسلیتی براش بفرستمبا اینکه مادربزرگشو فوق العاده دوست داشتم و بسیار بامحبت بودخدا رحمتش کنه.

دیروز با خاله کوچیکه و مامان رفتیم بیرون و بالاخره یه لباس برای عروسی دوستم خریدمجمعه عروسی دوستمه.یکی از بچه های اکیپ دوره دبیرستان

یکی دیگه از دوستامون هم نامزدی کرده.

روزای شاد در پیشن.

همین.

_ مه سو _


نشستم و موهامو میبافی.این زیباترین اتفاق عاشقانه ی ما هست.

توی رویاهای کودکی هام،توی رویاهای نوجوونی هام من همیشه نشسته بودم و معشوقه م موهامو میبافت.اینقدر که این حس قشنگ بود.

و وقتی برای پایان نامه م آماده میشدم.روزی که پاشدی و ناهار رو آماده کردی و کنار بشقاب هامونو با خیارشور و سبزی دورچین کردی.تمام مدتی که توی آشپزخونه بودی و هی میپرسیدی مه سو فلان چیز کجاست؟!!! و بعد از ناهار که من مشغول بودم با خوندن مطالبم توی لپ تاپ و اومدی پشت سرم نشستی و آروم موهامو توی دست گرفتی و جمع کردی و بعدتر شروع کردی به بافتنشوقتی بهم گفتی اولین دفعه س که مو میبافم من غرق عشق شدم و تو نفهمیدی نفهمیدی که بهترین حس دنیا بود تک تک اون لحظات.فقط بهت گفتم: این موها رو کوتاه نکردم که همیشه ببافیشون.

خیلی وقتا به سرم میزنه کوتاهشون کنم.مراقبت از موی بلند واقعا سختهشستنشمرتب کردنش و حتی پیچیدنش زیر روسری یا حتی کمی مرتب کردنش برای مهمونی ها.ولی به عشق همین بافتن تو گذاشتم بلند بمونهبخاطر تموم اون لحظه ها که میگم: برم کوتاه کنم؟! لب ور میچینی و میگی: لطفا نه

توی عروسی دوستم موهامو کردمیعنی دو سه دفعه تا فر کردن نصفش هم رفتم ولی آخرش به همون کردنش رضایت دادمتا روسری مو برداشتم از سرم و قد موهام که تا پایین کمرم بود نمایان شد یکی از دوستا گفت: اااا راپونزل شدی که

و من فقط لبخند زدم.

.

من خط چونه ی مستر اچ رو فوق العاده دوست دارماز اوایل آشناییمون ازش خواسته بودم ریش پروفسوری بذاره.اونوقتا چهره ش به نظرم کمی بچه گانه میومد و دوست داشتم بزرگتر باشهدلیل درخواستم همین بودبعد خب از اولین دیدارمون من با ریش پروفسوری دیده بودمشالحق هم که بهش میومدبه این چهره ش عادت کرده بودم تا همین عید امسال که مجبور شد ته ریش بذاره برای جایی که میخواست بره برای کار.ریشش رو زدچقدر باهم کلنجار رفتیم و گفتم دوس ندارم کامل اصلاح کنی.و میدونید بعد اینکه ریشش رو زد چی شد؟!!!

تازه بعد اینهمه سال متوجه شدم یه خط چونه افقی داره که شدیدا برام خوشاینده. یعنی عاشق خط چونه این مدلی بودمنخندین که بعد یکسال از عقدمون و 6 سال از آشناییمون تازه متوجه ش شده بودم!!!!!خنده

بگذریم که تا به چهره ی جدیدش عادت کردم دو هفته ای طول کشیدفک کن کنارم نشسته بود و یهو که سمتش برمیگشتم شوکه میشدم اااا این کیه کنارم و تازه یادم میفتاد مستر اچ هست بدون ریشخندهاغراق نمیکنم جدی میگما! یهویی کلی از سنش کم شد و چقدر هم از دوستان و فامیل گفتن بهتر شده با ته ریش

تازه عکسمون هم که عوض کردم خاله کوچیکه نمیشناختشمیگفت برادرشوهرته؟!!! میگفتم نه مستر اچ هست.باز میگفت نه مستر اچ نیست.

حالا اینا رو گفتم که بگم: بعضی تغییرات همینقدر شیرینن.درست مثل خط چونه ای که بعدتر من متوجه ش شدمو هر وقت بهش فکر میکنم توی دلم هزار بار قربون شکلش میرمکه هر دفعه مستر اچ کنارم باشه و تنها باشیم بهش آویزون میشم و هی خط چونه ش رو میبوسم و قربون صدقه ش میرم.که حتی حالا که دوریم هی پشت تلفن بهش میگم: بوس به چونه ت!چشمک

.

امشبی از دیجی کالا یه عالمه سفارش دادمضد آفتابم تموم شده بود که زدم قیمتش نصف دفعه ی قبلی بود که خریده بودم!!! رفتم امروز به داروخانه ها سر زدم ولی نداشتنشک کردم به قیمتش.و خب دیگه دل رو زدم به دریا از دیجی خریدمش.برای مامان یه نرم کننده برای دستش گرفتمیه کرم دست هم برای خودم سفارش دادم که تخفیف خورده بودجمعش شد 149900!!!!!!خندهیعنی صد تا تک تومن کم داشت برای اینکه ارسالش رایگان شه!!!!!منم نامردی نکردم و یه دونه مرطوب کننده دیگه برای خودم اضافه کردم!!!!خنده با اینهمه خرید تازه قیمتش شد قد ضدآفتاب خودم که دفعه قبل خریدم.نظری ندارین؟!!!

.

دیروز رفتم خرید داروخانهویتامین هام و ضد آفتاب برای مامانبعد اینقدر که مسیر ترافیک بود یه مقدار از مسیر رو دیگه نرفتم و دور زدم و پارک کردم و بقیه رو ترجیح دادم پیاده برمبعد 3 تا دختر دبیرستانی رو دیدم واستاده بودن پسته تازه میخوردن و جلوشون میریختن پوست هاشوخیلی ناراحت شدماوج بی فرهنگی.اونم توی بچه هایی که آینده ی این مملکت هستن و خیلی خیلی ادعا دارن برای خودشون

یه خورده نگاشون کردم انگار نه انگاربرگشتم گفتم: اینجا خیابون هست نه سطل آشغال!!!!

و بی اهمیت از صحبت هاشون و مسخره بازیاشون از خیابون گذشتم.بعد خرید که اومدم خیابون کثیف مونده بود و دانش آموزایی که رفته بودن و انگار نه انگار که فرهنگشون رو توی خیابون جا گذاشته بودن.

خیلی تاسف خوردم.ولی بهشون گفتم که حداقل توی دلم نمونه.گفتم شاید اگه چند نفری که اونجا توی ایستگاه اتوبوس هم نشسته بودن تذکر میدادن الان وضعیت بهتری بود.

مگه اینایی که اینقدر آشغال توی خیابون میریزن یا امثال اینکار جز اون نفراتی نیستن که وقتی ویدئو یا عکس نوشته ای میاد که نوشته کمر رفتگرها رو خم نکنیم لایکش میکنن و حتی ترویجش میدن؟!!! بابا فرهنگ از خودمون شروع میشهوقتی برای کوچکترین چیزا رعایتش میکنیم.

.

اینروزا به شدت هوا سردهمن فقط به هم وطن های زله زده ی آذربایجان فکر میکنم که چطوری روزهاشون رو توی این سرما سر میکنن.

پ.ن: اینروزا دو تا کتاب و دو تا سریال رو دارم همزمان پیش میبرم!!!حالا تمام که شد براتون ازش میگم.

_ مه سو _


امروز وسایلامو توی دفتر جمع کردم و آوردم خونهاز اول ماه دیگه دفتری در کار نیست.فردا دوسی میره و وسایلاشو اونم میبره و باید بریم کلید رو تحویل بدیم

خودم خواستم! این شراکت رو تموم کردم.این رفت و آمدهای به تنهایی رواین هندل کردن همه چیز رو.هنوز 4 ماه از قراردادمون مونده .

چند مدتی بود بهش فکر میکردم.و بالاخره عملیش کردم.با دوسی حرف زدم و اونم فورا قبول کرد

دیگه زنگ زدم به صاحبخونه برای پس دادن اتاقمونیه مهلت ده روزه بعد از خالی کردن اتاق خواسته تا پول پیش رو بهمون بده.

میمونه یه سری حساب کتاب ها که دیگه وقتی پول پیش رو برامون واریز کنه باید بشینم و با دوسی حسابامون رو صاف کنیم که حقی گردنم نمونه.

البته که یه ده روز دیگه باید برم و قبض برق و اینا که اومد تسویه کنم.

دلم برای تک تک خنده ها، دورهمی ها و سر به سر گذاشتن ها تنگ میشهدلم برای تک تک اهالی اتاق های دیگه و هر روز دیدنشون و حتی بستنی هایی که آقای سین برای فاتحه پنجشنبه ها مهمونمون میکرد هم تنگ میشه.

ولی یه وقتا باید دل کند.شاید اتفاقات بهتری در راه بود.

از اول هفته بارون داشتیم تا امروز صبحو بالاخره خورشید روی ماه و گرمشو بهمون نشون داد من کسیم که وقت بارون غمگین میشم و افسرده. و آفتاب برام حکم زندگی رو داره.انرژیم رو از گرمای خورشید میگیرم.

از این روزهاتون چه خبر؟!!! اوضاع چطوریه دور و برتون؟!!!

شنبه ظهر بود که دفتر رو تعطیل کردمصبحش که اومده بودم سر همه ی چهارراه ها پلیس امنیت ملی بود.برگشتنی ولی خبری از پلیس ها نبودیه اتوبوس توی ایستگاه ایستاده بود که مردم روی سر و کله ی همدیگه سوار شده بودنکتلت شدم ولی خودمو روی پله ها جا دادم .

همه میگفتن این اتوبوس چطور اومده خدا داند.شانس بوده.خیلیا از مسیرهای چندین کیلومتر اونورتر تا اونجا پیاده اومده بودن

یک سوم مسیر رو بیشتر نرفته بودیم که ترافیک بود و اتوبوس همه مسافرها رو پیاده کرد.قشنگ دو سوم مسیرم رو پیاده برگشتم خونهلاستیک وسط خیابون آتیش زده بودن و آروم دورش واستاده بودن.ولی ترافیک سنگین بودبچه ها از مدارس برگشته بودن و توی سرویس ها پشت ترافیک.از اونور یه خانمه توی اتوبوس داشت میگفت دو ساعته اداره تعطیل شدم ولی سرویس ها نیومدن.تاکسی هم نبوده بعد 2 ساعت این اتوبوس اومده و دارم برمیگردم

خلاصه خسته و مرده ی من رسید خونه! کیف لپ تاپ همراهم بود و بار سنگینی برای این حجم از پیاده روی بودتوی راه هر معلم یا بزرگتری همراه 4-5 دانش آموز داشت پیاده میرفت که برسونتشون خونه.

.

تا همین دیروز مدارس و دانشگاه ها تعطیل بود.مغازه ها اکثرا تعطیلمردم هم تا تقی به توقی میخوره عین قحطی زده ها حمله ور برای خرید انگار قراره چی بشه!!!

مامان اینا بنده خدا برای خرید مایحتاج روزانه خرید رفتن با بابا که میگفتن کل بلوار رو آتیش روشن کردن.ناچارا روی بلوار دور زده بودن و برگشته بودن همه ی ماشین ها! از اونور باز رفته بودن نونوایی که اونجام دو نفر اومدن سر و صورت پوشوندن و شروع به روشن کردن آتیشمامان هم ماشین رو روشن کرده و فرار!!!!!خندهبابا رو ول کرده!!! همچین همسر پر مهری هست مامانم هیچ جا نگید فقط!!بابا بنده خدا هم نون ها رو نصفه نیمه تا زده بود و فورا اومده بود سمت خونه.کلی سر این جریان سر به سر مامان گذاشتیم.البته خب نونوایی نزدیک خونه بوده تقریبا

خلاصه اینکه شرایط جالبی نبود این چند روز

دوست جان تعریف میکرد بلوار سمت اونا خیلی شلوغ بازی بوده و کلی از بانک ها آسیب دیدن و وسایلشون رو سوزوندن.و در تعجبیم که چرا پلیس کاری نکرده بوده برای جلوگیری.اخم

خلاصه اینکه کلی از اموال عمومی و خصوصی آسیب دیدن و چند نفری هم کشته و زخمی. ای کاش کسی به داد دل مردم میرسیدداد واقعی نه اینجور آشوب هایی که معلوم نیست از کجا آب میخورن.اگرنه من روز شنبه خسارتی ندیدم فقط افرادی بودن که آروم و با سکوت اعتراض میکردن.

این چند روزه یکی از کتاب ها رو تموم کردم که در حال خوندنش بودم: عقاید یک دلقک حالت مالیخولیایی دلقک رو خوب توصیف کرده بود.و سرگردانیش میون عقایدش.

شروع کردم کتاب های نخونده کتابخونه م رو میخونم.کتابهایی که خیلی وقته خریدم و نرسیده بودم بخونمشون

و سریالی که میدیدم: یوسف پیامبر.

تعجب نکنینمن از دوران دبیرستان به بعد شاید انگشت شمار فیلم یا سریالی رو از تلویزیون نگاه کرده باشم.کلا آدمی نیستم که بتونم سر ساعت مشخصی انتظار بکشم که یه قسمت از یه سریال پخش شه و باز منتظر بمونم شب بعدش چی میشه!!!! یوسف پیامبر هم که تک و توک از قسمت هاش دیده بودم.ولی خب اینقدر که مدام گفتن باید این سریال رو دید و قشنگه و فلان نشستم دانلودش کردم.یعنی کلا نشستم سریال مریم مقدس، امام علی، تنهاترین سردار، مختار نامه و یوسف پیامبر رو دانلود کردم که ببینمالبته استثنا مریم مقدس و امام علی رو کامل دیدم ولی خب دیدنش خالی از لطف نیست حالا که بهتر توی ذهنم میمونه.مخصوصا امام علی(ع) که خیلی بچه بودم وقت دیدنش. مستر اچ گفته مختارنامه رو بذارم باهم ببینیم دوس داره دوباره ببینتش.منم که اصلا ندیدمش

خلاصه اینکه یوسف پیامبر هم دیدم و تموم شد!!!!! و اوقات تعطیلی این چند روزه من بدون اینترنت اینطور گذشت!!!لبخند

کاش زودتر اینترنت رو درست کننفک کن یه سرچ ساده و سوالی که به ذهنم میرسه هم نمیشه سرچ کرد و رفعش کرد.ما قبلا بدون اینترنت چطوری روزگار میگذروندیم؟!!!! خونه ی ما همیشه رومه خونده میشد البتهولی جواب سوالامونو چطوری پیدا میکردیم؟!!! فقط گفتگو با اطرافیان؟!

_ مه سو _


بالاخره چشممان به جمال فامیل گرامی باز شدو بالاخره خدا اینترنت را آزاد کرد!!!!!

طفلی دخترخاله که لندن هست حسابی نگرانمون شده بود و چقدر پیام نخونده داشتیم ازش.نمیدونم نوشتم طفلکم توی اون اوضاع قطعی نت رفته بود کارت تلفن خریده بود و با همه خاله ها تک به تک تماس گرفته بود که ببینه حالمون چطوره؟!!! تازه کلییییییی هم گریه و زاری که مراقب خودتون باشین و من پیش خودم گفتم این چیزایی که نشون دادن دیگه هیچکی رو زنده نمیبینمالهی بمیرم کلی ترسیده بود.

این مدت یعنی دقیقا عین زندانی های در بند انفرادی شده بودیم.من یه عالمه مطلب برای سرچ داشتم و دستم به هیچ جا بند نبودیه برگ کاغذ بلند بالا دارم که هر مطلبی رو میباید سرچ میکردم برا اینکه فراموشم نشه روش نوشتم.

راستش شروع به ختم قرآن کردمنیت گرفتم و روزی یک جز میخونم و بعدتر معانیش رو هم میخونم.و حس بسیار خوبی دارماین مطالبی هم که برای سرچ دارم بخاطر خوندن معانی قرآن هست و تفکر روی یه سری مسائلشدوست دارم بهتر و بهتر در جانم بنشینه.بعد از اینهمه سال ختم قرآن، اولین باری هست که معانی کل آیات رو دارم میخونماونوقتا جسته گریخته معانی رو میخوندم.به شمام پیشنهاد میکنم میتونین روزی چند صفحه فقط معانی قرآن رو بخونین.به فارسی.حتما که حس خوبش بهتون منتقل میشه و جواب خیلی سوال هاتونو میگیرین.

خلاصه اینکهاینروزهامو اینطوری پر کرده بودم.

سریال حضرت مریم رو هم دیدم.یه چیزی میگم نخندین فقطفقط دو تا صحنه ش رو یادم بود و بقیه ش فراموشم شده بود!!!!در این حد تازگی داشت دیدنش.

اینروزا سریال امام علی رو شروع کردم به دیدن.

کتاب "اِما" رو هم خوندماز "جین آستین". نوشته بود جذابترین رمان جین آستین هست.ولی نمیدونم بخاطر ترجمه مترجمش بود یا خود داستان که برام هیچ جذابیتی نداشت.فقط به زور میخوندم که تموم شه!!!

15 تا کتاب نخونده هنوز توی قفسه ی کتابم هستالبته میخوام کتاب های رضا امیرخانی رو همه رو از سر بخونم5 جلد از کتاب هاشو دارم.فعلا با "ارمیا" شروع کردم.آسه آسه پیش میرم.

و یه سری سی دی روانشناسی هست که میخوام روزی یکی دو ساعتش رو گوش کنم.و یه سری کتاب روانشناسی که بخونم.در جهت بهتر شدن روابط زوجینگاهی باید از یه سری مسائل پیشگیری کرد دیگه لبخند

.

رفتم و کلیدهای اتاق رو تحویل دادمو قراره همین چند روزه پول پیش بهمون پس داده بشه

امروز هم رفتم و کارهای بیمه رو انجام دادمبابا گفته میخواد بیمه مو پرداخت کنه فعلا تا میتونه برای بازنشستگیم.بقیه ی کارهاش موند برای هفته ی آینده چون ساختمون تامین اجتماعی رو آتیش زدن و تعطیله فعلا!!!!! اینچنین اوضاعی هست.

.

داداش اونروزی با پسرش اومد خونه مون.ای جانشو قربون قلمبه ای شده برا خودش.هم قد بلندتری داره نسبت به هم سالانش هم اندام درشت تری خاله سومی و شوهر خاله و دایی کوچیکه هم خونه مون بودندایی اینقد با فسقل بازی کرد که بالاخره این فسقل از ته دل خندید.

الهی قربونش برم وقت میوه خوردن ذوق میکرد و صدا از خودش در میاورد.یه جور صدای خاص خودش هست وقت ذوق کردن که کلی بهش میخندیم. اینقدر خوشحال میشه مشغول خوردن میشهشکموی عمه.

بعدتر داداش موقع رفتنش گفت دفعه ی دیگه با خانمش میاد!!!!!! واکنش ما: سکوت!!!!!!!!

یعنی هر سه نفرمون مشغول کردیم خودمونو من حرف دیگه توی حرف آوردم که اون سکوت بد بشکنه!

بعد چند دقیقه داداش دوباره تکرار کرد.مامان هم قشنگ معلوم بود با درد دل گفت: میتونم بگم نیارش؟!!!!! این یعنی التماس میکنم نیارش!!

داداش گفت: مشاور گفته باید با خانواده ها آشتی کنین

وقتی داداش رفت هر سه تامون وا رفتیم.از یه طرف دل داداش هست که خون هستنمیشه لجبازی کرد چون بعدتر همه چیز گردن ما میشکنه. از یه طرف واقعا این مدتی که عروس رو نمیدیدیم خیلی اعصابمون راحتتر بود و راضی بودیم به خدا!!!!!

مامان میگفت: دوس ندارم بیارتش.دوس ندارم ببینمشدوس ندارم بشینم کنارش

بابا: منم خوشم نمیاد ولی مگه میشه بگم نیاین؟!

من اما تصمیممو محکم گرفتم.بی محلی به عروس و انگار که وجود نداره. من اخلاق بدی دارمتا عذرخواهی نباشه حتی برای یه سلام هم زورم میاد!!!!

به مستر اچ گفتم: میشه برام زودتر بلیط بگیری بیام پیشت؟!!!!

گفته بودم مستر اچ یه سوئیت گرفته شهر کاریش؟!!! و هم خونه ای هم نگرفته که من بخوام برم راحت باشیم.میگه باید بیای اینجا پیشم طولانی بمونی من تنهایی اذیتم میکنه.و حالا گرفتار کار اداری هستم اگرنه سریع خودمو بهش میرسوندم.

.

دیشب خواب میدیدم زن داداش، برادرزاده رو داره تنبیه میکنهبرادرزاده زجه میزداز چشمای زن داداش و مامانش آتیش میزد بیرون از شدت خشممنم برادرزاده رو ازش گرفتم و گریه ش آروم شد توی بغلم خیلی ناراحتشمخیلی

این بچه کنارشون سالم رشد میکنه یعنی؟!!!!مردد

هر دفعه میاد قیافه ی درهمی دارهبعد یکساعت که میمونن تازه شروع به خنده میکنه و یکم روحیه ش باز میشه.و تا میاد کمی خو بگیره وقت رفتن هست.و گریه ش برای جدا شدن ازمون.

پ.ن: راستی به اینترنت های ما هیچکدوم ده روز اضافه نشد.!!! برا شما شد؟!!!

_ مه سو _


اینروزا کلاس شنا میرم و دارم با ترس هام مبارزه میکنمترس از آب. دو جلسه کلاس رفتم توی هفته ی گذشته و پنج شنبه هم خاله جان گفت دسته جمعی بریم سونا و استخر و به دعوت اون من و مامان و خاله دومی و خاله سومی و دو تا دخترخاله ها بودیمخاله کوچیکه و دخترش هم اومده بودن ولی همراهمون نیومدن استخر گفتن کار دارنصبحش با خاله کوچیکه یه یک ساعتی رفتم خرید. دیگه دیر شده بود گذاشتمشون یه پاساژ و اومدم خونه بدو بدو آماده شدم برای استخر رفتن 6 نفره حسابی بهمون خوش گذشت3.5 ساعت بودیم و بیشترش رو استخر بودیم و من و خاله تمریناتمونو انجام دادیم تا یاد گرفتیمشیعنی هر جلسه از کلاس شنا وسطاش پشیمون میشم و میخواد اشکم در بیاد اینقدر که از درون ترس دارم و میگم از جلسه دیگه نمیامولی خب 5شنبه ای دیگه اینقدر خوب یاد گرفته بودم که از ترسم شاید فقط 20 درصدش درونم مونده بودهنوزم میترسم ولی همینکه بلدم شناور روی آب بمونم و دست بزنم و بیام گوشه استخر عالیهخلاصه فعلا در حال شکستن شاخ غول ترسناک زندگیمم که همینه!

مامان میگه زودتری برو حرفه ای شو بعدا همگی بیایم بریم قسمت عمیق.ما که نمیرفتیم عمیق، مامان هم نمیرفت تنهایی.

دخترخاله ها هم مثل من ترسو هستن و من و خاله تشویقشون کردیم کلاس برن.یکمم بهشون یاد دادیم چیزایی که یاد گرفته بودیم رو.

اما استخر با هم خیلی خوب بودمخصوصا وقتی توی آب موج مینداختن و همگی جیغ و هورا و حلقه زدن دور هم و بالا پایین پریدن توی آب.تک و تنها اینقدر خوب نیست

.

سه شنبه بابا عمل کردنفتق داشتن چند سالی و دنبال عمل کردنش نمیرفتن دیگه مامان اجبارشون کردن که پیگیرش شن الهی شکر حالشون خوبه.یه روز بستری بودن و بعد آوردیمشون خونه.

داداش اونجا عیادت اومد و بعد گفت که فردا بابا مرخص شد با خانمم میایم عیادتش خونه!

از اونور دخترخاله کوچیکه داشت از دانشگاه میومد و خاله کوچیکه زنگ زد که ما به دختر نمیرسیم عصر و اگه زحمتی نیست دنبالش برو ببرش خونه تون و میایم اونجا دنبالشخودمم که کلاس شنا داشتم عصرتازه همون دم ظهری دوسی هم پیام داد که کار عروسشون برای رفتن درست شده و یه مهمونی ناهار دارن جمعه به عنوان ناهار عروسیشون و من و مستر اچ رو دعوت کرد.یعنی همون موقع به مامان گفتم لباس پوشیدیم و رفتیم یه گوشواره به عنوان هدیه ش خریدماز اونور یه سری خرید خونه.تا رسیدیم ناهار آماده کردم کمک مامان که داشت برا شام سوپ و آبگوشت میذاشت که عصر درگیر مرخص کردن باباس نمیرسید کاری کنه

عصری بعد کلاس شنا تندی اومدم خونه دوش گرفتم و رفتم دنبال دخترخالهاومدیم خونه داداش اینا اومده بودنبا زن داداش فقط دست دادم و سلام کردمحتی توی صورتش نگاه هم نکردم!

با مامان کمی راجع به برادرزاده حرف میزدن گهگاهیداشت به برادرزاده سوپ میداد.دیگه اولش که اومدم نمازمو خوندم.بعدترش هم مستر اچ زنگ زد باهاش حرف زدم.و بعد از اون هم فقط و فقط خودمو با برادرزاده م مشغول کردم. اینقدر از دیدنم ذوق کرده بود جیغ کشید وقتی وارد شدمبعدتر که ماشیناشو آوردم دادم دستش کلی خوشحال شد.قربون اون خنده هاش برم که دندونای فینگیلیشو نشون میداد

دیگه یه دفعه اومدن برن، زن داداش واستاد لباس برادرزاده رو عوض گفت آخیش بچه آزاد شد الان میتونه بازی کنه(قبلش دو تا پیرهن روی هم تنش بود آخه، حالا آستین کوتاه تکی )نشستن یکم دیگه تو رودربایستی!!!!خنده باز اومدن برن خداحافظی کرده بودن دم در بودن که خاله کوچیکه اینا رسیدن زن داداش به داداشم گفت بشینیم یکم خاله اینا اومدن بعد میریم.دیگه برادرزاده با دیدن خاله و شوهرخاله م کلا سر از پا نمیشناختمیخوابید کف سالن غلت میزد.یعنی یه اداهایی در میاورد.بعدتر دست شوهرخاله رو گرفته بود توی اتاقا میچرخوندخندهدیگه زن داداش هم خاله اینا رو برای شب بعد خونه شون دعوت کرد.استثنا با این خاله خیلی خوبه!!! خاله گفت میخواستم بیام دیدنتون ولی شام نهدیگه کلی اصرار که باید شام بیاین.به مامان هم گفت شام بیاین که مامان رد کرد و گفت بابا نمیتونه توی ماشین بیاد اذیت میشه.

من که خودم شخصا دوست ندارم دیگه برای خوردن غذا خونه شون برمتوی اون دعواها یه چیزایی گفت که کلا معذبم و اصلا فراموشم نمیشه

تازه بعدتر دایی کوچیکه هم که یه سر اومد خونه مون احوال بابا رو بگیره، برادرزاده براش کلی خودشو لوس کرد و با دایی بازی کرداز دفعه پیش که دایی رو دیده بود میشناختش

و خلاصه چهارشنبه مون هم اینطوری گذشت

.

پنج شنبه هم که بعد از سونا هنوز به خونه نرسیده دخترخاله کوچیکه زنگ زد مامان که به مه سو بگو من با مامانم اینا نرفتم مهمونی بیاد منو ببره خریدخاله بگو بیاد حتما براش شام هم میخرم!!!!خندهفسقلی رشوه هم میداد که من قبول کنم!!!!

من واقعا نا نداشتم به مامان گفتم بگو مه سو جون نداره ولی مامان گفت باشه بیا خونه مون مه سو دوش بگیره نمازشو بخونه میبرتت!!!!!بی تقصیر

دیگه ساعت 6 رسیدم خونه از اونور دوش و نماز و بدو بدو دخترخاله رو بردم خریدشلوار و نیم بوتش رو خریده و بعدتر گفتم بریم خونه شام که گفت نه بریم بیروندیگه شام دو تایی رفتیم بیرون.

از سردرد داشتم میمردم.اومدیم خونه ساعت 10 شب بودخاله اینا اومدن دنبالش و بردنشتازه داشت میگفت فردام باهام بیا عکاسی که گفتم من دعوتم دختر!

امروز صبح هم که خب سعی کردم یه عالمه بخوابم خستگیم بره.بیدار که شدم گفتم صبحانه نخورم بالاخره دعوت هستم و اونجا پرخوری میکنم از حد عادیمدو تا میوه خوردم فقط.دیگه همه لباس و پالتو و هرچی فک کنین از کمد بیرون ریختم هی میپوشیدم میرفتم جلو مامان بابا که چطوره!؟

یکیش مثلا شلوار مهمونی باهاش ست نمیشدهیکیش رنگش شاد نبوده!!! اصلا اوضاعی!

یعنی نیم ساعت طول کشیده همه لباسا رو از رو تختم جمع کردم بعدش!

بعدتر هم جز قرآنمو خوندم و آماده شدم و ناهار در جوار دوسی و یکی دیگه از دوستان بسیار دلچسب بود.فقط از جمعمون ما دو تا با همسرامون دعوت بودیم.حدود 100 تایی مهمون داشتناینقدر که خانواده دوسی هم خوبن و پر از محبتزن داییش یه عالمه احوال مستر اچ رو پرسیده که چطوره؟! دلمون براش تنگ شده و سلامشو برسون و ( توی مراسم بله برون-نامزدی همین برادر دوستم دیده بودنش اون موقع هم دعوت بودیم)

خلاصه اینکه جمعه هم در جوار دوستان خوش گذشتشبی هم که خاله هام و شوهرخاله و بی بی و دایی دوباره اومدن اینجا دیدن بابا

و آخر هفته به همین شلوغی و دورهمی جذاب تموم شد

میریم که هفته ی هیجان انگیز جدید رو بهتر شروع کنیم.به امید اتفاقات زیباتر

_ مه سو _


از همینجا عید نوروز هم تبریک بگم پیشاپیش!

اینجوری که من میرم و دیر به دیر میام میترسم حضور بعدیم بعد از عید نوروز باشه!خنده

سلامممممممممممممممم!

یه سلام زمستونی پر انرژی.بهرحال میدونین دیگه.زمستون فصل من هستفصل محبوب دوست داشتنی من.و با شروعش خب خیلی انرژی گرفتم

زمستون قشنگی برای من و شهرم هست.و خدا رو شکر که اینجا هوا اونقدری آلوده نشد که مثل تهران یا تبریز و . تعطیلی مورد وم باشه. بارندگی قشنگی هم داشتیم این مدت که حسابی شهرای اطراف رو سبز کرده

این مدتی دو جلسه کلاس شنام رو مربیم کنسل کرد.البته برای شب یلدا بد نشد چون اگه تعطیل نبودیم واقعا نمیدونم چطوری به کارا میرسیدم.

برای شب یلدا، مامان خاله اینا رو دعوت کردبی بی هم که اومده بود از روز قبلش خونه مون. دایی کوچیکه هم گفتیم اومدداداش اینام اومدن و مامان گفت شام هم میاید که اوکی دادن.

من صبحش پاشدم بدو بدو کیک لبو درست کردم.ژله ی قالبی رو آخر  ِ شب قبلش درست کرده بودم و گذاشته بودم قشنگ ببنده برای شب بعدی. دیگه برای شام مامان یه آش محلی درست کردمنم دو تا ظرف لازانیا گذاشتم که حسابی وقتمو گرفتلبو قالب زدن و کارای خرده ریز دیگه هم یه عالمه ازمون وقت گرفتحتی بابا انارها رو دون کرد.

یعنی عاشق بابام وقتی میخواد انار دون کنه برامونیه پیشبند جین چین چینی دارم که چین هاش گلداره.برمیداره تن میکنهدستکش یه بار مصرف میپوشه و خیلی پاستوریزه هموژنیزه میشینه به انار دون کردن قربونش برمخلاصه حسابی دلمون رو شاد میکنهخنده

مهمونامون هم از ساعت 7 اینطورا بود اومدنهیچی دیگه ما هنوز میز رو نچیده بودیم!!!! دایی اومد هندوانه قاچ زد از اونور.قشنگ یه میز با همکاری همه بود!!!! دیگه بدو بدو میز رو چیدم چندتا عکس گرفتم چون داداش اینام تازه اومده بودن و برادرزاده چون توی آسانسور از خواب بیدار شده بود هنوز گیج بود و گفتم از فرصت استفاده کنم تا چیزی رو بهم نریخته.

بعد همیشه هم وقت اومدنش ماشین ها و عروسک و توپش رو روی تختم میچینم خودش میاد اتاقم اینا رو برمیداره میاد سالنالهی قربون اون دست و پای فسقلی کپلیش برمخودشو با اسباب بازیا مشغول میکنه و اصلا زیاد اذیتمون نکرد بخاطر میز یلدامون که بخواد چیزی رو بهم بریزه و .

فقط آخر شب که دیگه حوصله ش سر رفت کمی شیطنت کرد.اونم خیلی کم.

یه دونه پاپیون هندونه ای هم براش خریده بودم که خب اولش به یقه ش زدیم ولی بعد زن داداش لباسشو عوض کرد و لباس راحتی تنش کرد و پاپیون رو در آورد.کش داشت و اذیتش میکرد

دیگه یه عالمه هم با فسقلی مشغول بودمو خب به نظرتون تا آخر شب چند قدم روی ساعتم ثبت شد؟!!!! هشت هزار و پونصد قدم!!!! تازه چند ساعت اول صبح هم ساعت به دستم نبودفک کن میگن کنتور به خانما ببندین وقت ِ کار ِ خونه!!!! همه ی این قدم ها توی خونه بود! تازه بعد ساعت 12 تا 2 که خوابیدم هم حدود 500 قدم شد!

انگشت پام آخر شب میخواست کنده شه از شدت دردتازه مهمونا همه ساعت 12 رفتنبعدش بدو بدو جمع و جور کردنای آخرش و جمع کردن اضافات و گذاشتن بقیه ظرفا توی ماشین بود.فرداش هم دیگه کل خونه رو جاروبرقی کشیدم.در این حد که مبل ها هم جابجا کردم زیرشون هم جارو کشیدم اینقدر مامان خوشحال شد.صداش میومد به بابا میگفت خدا عمر بده به مه سونمیدونستم اگه جارو نمیکشید با چه جونی باید جاروبرقی میکشیدم.در ادامه کوزت بازی اتاقمم جارو کشیدم و گردگیری کردم!!!

و خب شب یلدای ما به خیر و خوشی گذشت

از حال شنا بپرسید باید بگم: شیرجه زدن رو بهمون یاد دادناولش نفری دو دفعه نزدیک قسمت عمیق شیرجه زدیمبعد بردمون قسمت 4 متری و اونجا هم نفری 3 تا شیرجه از قسمت های مختلف زدیم و بعد شنا کردیم تا لبه ی استخر که بالا بیایمهیجان انگیز و خوب بود.

حالام حرکت دست شنای قورباغه رو بهمون یاد داده.جلسه ی بعدی نفس گیری و حرکت پا رو بهمون باید یاد بده.

مصدوم هم آماده س!!!! زانوی چپم به مقدار زیادی کبود شده بخاطر فشاری که به زانوم آوردم وقت بالا اومدن از لبه ی استخر! دست راستمم از مچ چلاق هست!!! علتشو نمیدونم ولی دو روزه به تنم سنگینی میکنه و فعلا با روغن زرد چربش کردم.صبح رانندگی نکردم خیلی بهتر بود ولی عصری مامان ورزش بود و من مجبور شدم رانندگی کنم و باز دردش شروع شد.بابا فعلا اجازه ی رانندگی نداره

پنج شنبه قبلی با خاله که رفتیم سونا چون مربی گفته بود شنای دوچرخه رو هم میخواد بهمون یاد بده من خودآموز تمرینش کردم و یادش گرفتمخندهمامان بهم گفته بود چطوریه.

الکی الکی دارم خوب پیش میرم و ذوق خودمو میکنم.

از بعد پست قبلی و پیشنهاد بهی، دیگه وسایلای حمومم رو کول میکنم همراهم میبرم استخر و همونجا دوش کامل میگیرم و لیف و صابون میزنم و توی رختکن هم لوسیون میزنم و خدا رو شکر مشکلم با خشکی پوستم هم رفع شدخیلی خوب بود پیشنهادشمچکرم

برای خودمم رفتم به عنوان جایزه یه مایوی جدید خریدم هی ذوقشو میکنم!

کلاه شنامم که با ناخنم زدم تردم و مجبور به خرید کلاه جدید شدمخنده

دیگه هفته ی قبلی با مامان چند دفعه ای رفتیم بیرون خرید و هی خودمون رو خوشحال کردیم.یه بافت زرد خیلی دلبر بود برای خودم خریدم.با دامن کوتاهی که باهاش پشت ویترین ست کرده بود

این اولین لباس بافتنی هست که برای خودم میخرم و به انتخاب خودممن کلا میونه ی خوبی با لباس گرم خونگی ندارم و نمیپوشم حتی زمستون ها!!!! در جریانید که!

چندتایی هم بافتنی داشتم که همش یا هدیه ی مامانم بوده یا بابام که از سفر دبی آورده بود و کلهم فک نکنم بیش از 3-4 دفعه پوشیده شده باشن!!!خلاصه این اولین خریدم بود که کلیییییییی ذوقشو کردم.و گذاشتم توی خونه ی خودم بپوشم!!!! مهمون بیاد خونه مون بپوشمش.

خلاصه با مامان هی رفتیم دنبال خرید پالتو براش.همه چیزی هم خریدیم جز پالتو!!!خنده

این وسط بی بی هم یه شب بردیم خرید و 3 دست لباس زمستونی برای خودش خرید.یعنی عاشق تیپ زدن هاش هستمرفت یه کت برای خودش انتخاب کرد کوتاه! من گفتم باید بافت زیرش بلند نباشه زیاددیگه مگه مامان و خاله میتونستن راضیش کنن به چیز دیگه ای؟!!!خندهمیگفت مه سو گفته فلان طور!!! آخرم خودم براش پیدا کردم بافت رو. یه ست دیگه هم خودم براش انتخاب کردم اینقدر خوش تیپ شد

دیگه یکشنبه با مامان رفته بودیم بیرون، من رفتم کاور مانتویی گرفتم از پلاسکو فروشیست سرویس بهداشتی دیدیم که چقدرررر گرون شده بودنهیچی دیگه مامان گفت بیا زودتری بقیه ی خرده ریزهای مونده رو هم بخریم هرچی زمان میگذره بدتره!!!منم گفتم باید لیست بنویسیم.و بذار سایت فلان مارک رو چک کنم ببینم قیمتا چطوریاس.

دیگه شبش تند تند چک کردم و قیمتا رو درآوردم و لیست خریدای باقیمونده رو نوشتموسایلای مورد نیاز سرویس ها و باقیمونده آشپزخونه.

دیگه امروز صبحی مامان زود بیدار شد ناهار رو آماده کرد و باهم رفتیم خریدمیون مغازه ها گشتیم و حسابییییی از نجومی شدن قیمتا هیلون ویلون شدیم.ست سرویس بهداشتی که میخواستم رو یکی از پلاسکویی ها گفت عصر میاره . و خب یه سری خرده ریزها رو گرفتیم دیگه عصری من و بابا، بی بی رو بردیم دندون پزشکی و بعدترش زنگ زدم پلاسکویی و ست رو آورده بود که با بابا اینا رفتیم و چندتا تکه ی دیگه ای که میخواستم رو خریدم و باز اومدیم نزدیک خونه هم دو تا تکه ی دیگه میخواستم خریدیم و پرونده ی چیزای پلاستیکی و . هم تقریبا بستیم.البته هنوز یه چیزایی مثه دمپایی های سرویس ها مونده

بعد من موندم مردم با این قیمتا میخوان چه کنن؟!!!! یک و خورده ای امروز خرجم شد!! برا چه چیزایی؟!!!

یه ست سطل و . برای سرویس بهداشتییه سطل زباله تکی برای حمام.صندلی حمام.جا پودری.تشت.سبد رخت چرک.کفشوی. رخت آویز.سبد پیاز و سیب زمینی.صندلی تاشو برای آشپزخونه و جارو خاک انداز آشپزخونههمین!!!

تازه مثلا رخت آویز مامان میخواست مارک رخت آویز خودشو برام بخره نذاشتم.خیلی گرون شده بود تقریبا 3 برابر قیمت سال گذشته!.گفتم بهتره هزینه های بیشتر رو برای وسایل سالن بذاریم و همینطوریشم حسابی به خرج افتادنچقدر از وسایل هم بودن من گشتم و جایی رو پیدا کردم که مثلا قیمتش از سایت ارزونتر بود خرید قبل مغازه ها بود.خلاصه اینکه خدا خودش بخیر بگذرونه برای همه ی جوونا.

.

امروز با بی بی نشستیم به دیدن آلبوم هااز بچگی هامون بود تا سال اول دانشگاهم تقریباچقدر مرور خاطرات قشنگ بود.

قشنگ از ترم دوم دانشگاهم که دوربین دیجیتال خریدم خبری از عکسای چاپ شده نیست و یهو تموم میشهعکسای قدیمی هم صفای خودشونو داشتن هاااااایادش بخیر.هیجانی که بعد از چاپ کردن فیلم 32 تایی دوربین داشتیم که گاهی منجر به دعوا برای زودتر دیدن عکسا میشدخندهبعد قشنگ یه سیر کلی داشت عکسا.ممکن بود عکسا مربوط به چند ماه باشه! حالا اصلا اون شده باشه که دوست داری یا نه.

بعد یه چیزی بگم ببینم شمام مبتلا هستین یا نه؟!!!! وقتی عکسای آلبوم رو میبینم ناخودآگاه گاهی با دو تا انگشت شست و اشاره روی عکسا میکشم میخوام عکس رو نزدیکتر بیارم با دقت بیشتری چهره رو ببینم تازه میفهمم موبایل نیست آلبومه!!!! راستشو بگین کدومتون مثل من به این درد مبتلایین؟!!!خنده

_ مه سو _


برای دخترخاله ی کوچکم خواستگار اومده! یکی از بچه های دانشگاهش.

البته از وقتی دانشجو شده چندتایی خواستگار داشته که خاله به بهانه کم سن بودنش رد کرده و در نطفه خفه شدن!

وسط تموم این بهبوهه ها و اتفاقات.من کتاب میخونمکتاب میخونم و در کنارش راهنماییش میکنمکتاب میخونم و در کنارش میرم مطلب راجع به ازدواج و آگاهی و صحبت و . سرچ میکنم و براش میفرستمکتاب میخونم و توی ذهنم جسم کوچکش رو از نظر میگذرونم و میگم: برای ازدواج خیلی کوچیکهکتاب میخونم و به این فکر میکنم: تو کی اینقدر بزرگ شدی که حالا چشمای یه پسرو اونقدی خیره میکنی که استادت رو واسطه قرار میده برای آشنایی بیشتر و ازدواج؟!!! کتاب میخونم و به خاله کوچیکه فکر میکنم که سرش تاب برداشته و منگ شده که از یه طرف به کوچیک بودن دخترش برای ازدواج فکر میکنه و عقلش میگه باید ردش کنه و از طرفی من نشستم و میگم: همینطوری رد نکنین. پسر خوبی به نظر میاد.به نظرم بررسی کردنش می ارزه

کتاب میخونم اینروزا و به زنگ های پی در پی دخترخاله جواب میدم و ساعتها باهاش حرف میزنم.به تلفن خاله جواب میدم که یه جوری دخترخاله رو راضی کنم جواب رد بده و نخواد آشنا شه!!!! به ذوق های کودکانه دخترخاله گوش میکنم که از خواستگارش و صحبتاش حرف میزنه. به سختی های اینروزا فکر میکنم و هزار و یک فکر از جهت تامین اقتصادی که برای زوجین پیش میاد و مسائل دیگه و به حس های کوچیک این پسر 20 ساله فکر میکنم که چقدر راحت میخواد مسئولیت ازدواج رو بپذیره! به همه ی جنبه های زندگیش فکر کرده یا براش راحته؟!!! درست مثل وقتی من و مستر اچ تصمیم گرفتیم یکی شیم و به هیچکدوم از دغدغه های اینروزا فکر نکرده بودیمفقط میگفتیم میسازیمسازشی که اینروزا در هزار و یک دلیل گره خورده و گم شده و سردرگم فقط دنبال راهی هستیم که میون این آشفته بازار غرق نشیم و از حس هامون نسبت به هم کم نشه

کتاب میخونمکتاب میخونم و میونش یهو به کشف های دخترخاله از دنیای بزرگتری که واردش شده فکر میکنم و میخندم. اینروزا من تموم ناراحتی ها و غم هایی که باهاش مردمم دست و پنجه نرم میکنن رو توی چت هام با دخترخاله فراموش میکنم گاهی و با همه ی وجودم میخندم. میخندم و از افکارش لذت میبرم از صحبتاش که از نظر من خیلی کودکانه س . من کی اینقدر از این افکار فاصله گرفتم که الان برام خنده دارن؟!!!! یهویی چقدر زمان زود گذشت منم این روزها و این حس ها رو گذروندمخیلی هاشو توی دلم ریختم ولی دخترخاله به واسطه اعتمادی که به من داره و سادگی و بی شیله بودن درونیش برای من از کوچکترین افکارش میگه و من میخندم و بهش میگم خیلی خوبی خیلی خوبی که میون اینهمه غم خنده رو به لبم میاری. انگار خدا اینروزا فرستادتش برای کاهش غمممگه نه اینکه خدا تسکین هم میفرسته برای هر غمی؟!!!

کتاب میخونم و جمله بندی ها رو توی ذهنم مرور میکنمچطوری خواستگارش رو رد کنه که به شخصیتش برنخوره؟!!! چطوری ردش کنه که بره و دو سال دیگه که یکم از نظر ذهنی دخترخاله بزرگتر شد باز برگرده؟!!!! چرا همچین حسی گرفتم از این پسر که خیلی خیلی به دخترخاله میاد؟!!!

روی بقیه ی خواستگاراش همچین حسی نداشتمالبته که همینم نیاز به بررسی عمیقی داره و تحقیقات

معمولا حس هایی که از هر فرد میگیرم در آینده درست از آب در میان.

.

کتاب " ده روز با داعش " رو خوندم و دوسش داشتم.همین امشب تمومش کردمنامه ی تودنهوفر به رهبر داعش -البغدادی- در آخر کتاب واقعا معرکه بود.

.

با دوس جانم بحثم شد دیروز. بعد اینهمه سال دوستی و وارد نشدن به حریم های همدیگه از نظر فکری. اینبار معترض افکارم شد. ازش خیلی خیلی دلگیر شدم صحبت که میکنه و بحثایی که باهام کرد خیلی خیلی متاثر از همسرش بود. قشنگ توی صحبتاش حسش میکردم

ما هیچوقت افکار کاملا مشابهی نداشتیمولی همیشه بینمون احترامی وصف نشدنی بود به عقاید همدیگه. من فقط میخوندمش و اون فقط میخوند منو

من تندروی در هیچ مساله ای رو دوست ندارم من کنایه زدن رو دوست ندارم

و حالا. دلم قد یه دنیا از دوس جانم گرفته. اونقدر که فقط به انتظار عذرخواهیش نشستمکی بشه؟!!! نمیدونم.

اینروزا توی لاک خودممهمش دارم سعی میکنم به دور از هر فضای غمگینی باشم و حتی به خانواده معترض شدم که سر صبح مدام اخبار رو باز نکنین و باهم راجع به اخبار گفتگو نکنین.من حالم اینروزا واقعا خوب نیست. کم طاقت شدم اشکی شدم.

شبا اینقدر سوره ی کوثر رو زیر لب زمزمه میکنم که میون خوندنش بیهوش میشم شبا تا خوابم ببره همش وحشت دارم که فردا که چشم باز کنم باز چه اتفاق جدیدی افتاده؟!!!

میدونین فقط اینو میدونم خیالات امریکا برای براندازی این ح ک و م ت به شکوفه نمیشینه. نمیشه آقا نمیشهدست از سرمون بردارین!

.

مادر مستر اچ امروز بهم زنگ زدصدام گرفته بود حسابی. بهم گفت صدات گرفته سرما خوردی؟!!! نگفتم از دوری مستر اچ دمغ هستم و خانواده نمیذارن برای دیدارش برمنگفتم اینقدر غصه و فکر توی سرم میچرخه که حال هیچکی رو ندارمگفتم: چیزی نیست.

گفت دیشب خیلی خوابتو دیدمهر وقت چشم بستم دوباره به خوابم اومدینگرانت شدم زنگ زدم حالتو بپرسم.گفتم ممنونمنگفتم اینقدر اینروزا تحت فشار روحی هستم و از آینده ترس دارم و اینقدر باهاتون توی دل حرف زدم و گله کردم که به فکرم نیستین که روحم توی خواب اومده سراغتون که اینقدر جسمم سکوت کرده که روحم تاب نیاوردهنگفتم از شبایی که تا صبح با گریه سحر کردم.گفتم: خیر هست ان شا الله.

صدای مویه های یه نفر توی خواب میادسراسیمه پشت در اتاق مامان اینا میدوئم اما انگار از طبقه ی بالاس. انگار اینروزا کابوس همه س.

کجای تاریخ ایستادیم اینروزاکی اینروزا رو لحظه به لحظه و درست و بدون تحریف ثبتش میکنه ؟!!! یه ثبت بدون تحریف دور از عقاید خودش؟!!!

کاش بارها و بارها نوشته بشن و بمونن مطمئنا اینروزا نقش بسزایی در اتفاقات سال های دور آینده دارن.

راستی یادم نیست از شب یلدامون که نوشتم اینو گفتم یا نه؟!!! برادرزاده تلفن رو برداشته بود و مثل همیشه داشت باهاش بازی میکرد.ساعت چند بود؟!!! دوازده شب!!!! منم دستمو روی گوشم گذاشته بودم و با خنده میگفتم: الو الو ریزه !!!(جای ریزه اسمشو میگفتم).اونم میخندید و نگام میکرد.بعدتر یهو دیدم از اونور خط یه صدا میاد و الو الو میکنه!!! فسقلی ما معلوم نبود به کی زنگ زده بود!!!!!!!!!!

هول شدم و قطعش کردم.فورا بعدش تلفن زنگ خورد و برداشتم که عذرخواهی کنم و بگم بچه تماس گرفته متوجه نبودیم که خب جوابی نداد و قطع کرد!!!!

مراقب فسقلی هاتون وقت بازی کردن با تلفن باشین! مخصوصا آخر شب!خنده

گفتم بنویسم یادگاری بمونه برام.

_ مه سو _


دوس دارم برم بمیرم

چرا یکی منو از خواب بیدار نمیکنه و بگه: همه اینا فقط یه کابوس بود؟!!!! یه کابوس طولانی

روزهاس که با صدای اخبار و "آخ بمیرم الهی" و "ای وای" و "آخ آخ" مامان بیدار میشمروزهاس که شبکه های مختلف اخبار قطع نمیشنمن حالم داره بهم میخوره از اینروزا

من به کتاب های آینده ی تاریخ فکر میکنم و فرزندانی که میخوننش و میگن: این مردم اشتباهی بودن!

گل به خودی؟!!!!

ما دلقک هایی بیش نبودیم

هواپیمای مسافربری، ابعاد، اندازه، سرعت.ای وایِ من این خانواده ها چی میکشن؟!!! چه جوابی براشون دارین؟!

یاد یکی از ماجراهای پت و مت افتادم! خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است.کارم از گریه گذشته من بدان میخندم

من اگه مسئول بودم میرفتم از دردش میمردم

_ مه سو _


روزای پر اضطرابی رو گذروندیم که هیچی ننوشتمیه پست این وسط ها نوشتمش که منتشرش نکردم.اینقدر که داغون بودم و استرس داشتم برای مستر اچ بخاطر تهدیدات آمریکا و هر وقت باهاش صحبت میکردم از دلتنگی بغض گلومو میگرفت و به حال خفگی میفتادم. نکنه مستر اچ طوریش شه؟!!!! بهرحال محل کارش جایی هست که خب در صورت جنگ با آمریکا احتمال آسیب زیاد بود.

من واقعا به حد درک خانواده ی شهدا و . نرسیدم. خیلی سخته از عزیزت بگذری و معلوم نباشه کی این قصه تمومه

خدا خودش بهشون صبر میده. خدا خودش توی دلهاشون نشسته من کرور کرور پول و رسیدگی هم بهم بشه حاضر نیستم به این فداکاری.چه برسه به اونایی که بدون هیچ چشم داشتی برای دفاع میرن و توی این راه جونشونو کف دستشون میذارن

.

از گروه خانوادگیمون لفت دادم و خارج شدم هر روز شاهد بحث دو طرف ماجرا بودن و جنگ اعصاب پخش هر اخبار ضد و نقیض. بحث راجع بهش. سردرگمی میون اینهمه موج های منفی و مثبت و اعصاب خوردی و خود خوری هایی که برای من میموند منی که هیچوقت دوست ندارم بدون تحقیق حرفی رو بزنم. منی که اکثر مواقع یه گوشه میشینم و نگاه میکنم و میذارم گرد و خاک که خوابید معلوم شه چی به چیه که واقعیت رو بفهمم.

بعد رفتنم از گوشی مامان خوندم که چقدر تحلیل کردن که مه سو حتما ناراحت شده رفته.ما نمیخواستیم ناراحتش کنیم.شوهرخاله گفته بود زیرک هست مه سو. ولی ترجیح میده کر و کور بمونه ولی اخبار مختلف رو دنبال نکنه!!! راستش خیلی بهم برخورد.گوشی مامانو برداشتم و نوشتم از کسی ناراحت نیستم ولی ترجیحم اینه که به روانم آسیب نزنم و .

میدونین.با مطالعه منابع درست، حرفای درست و بی غرض، تحلیل های صحیح و بی طرفانه چشمتون روشن میشه.ولی اینکه بخواین میون یه سری بمباران اخبار قرار بگیریناینکه شما به شک بیفتید و اشتباه بفهمید از نظر من اشتباهه.

من مطالعه م رو میکنم با آرامش بهش فکر میکنممنطقم رو وسط میذارم و نتیجه میگیرم. نه دوست دارم از اینور بوم بیفتم نه اونور. و نه اینکه دوست دارم بهم دیکته بشه یه عقیده ای

شاید بدلیل درسی باشه که این دو سال ارشد خوندمتحلیل های اساتیدم که حالا قشنگ دارم به چشم میبینمشون.کتاب ها و .

و برای خودم ارزش قائلم اینروزا که گوشم رو با هر خبر کذبی پر نکنم.

این روزها تمام خواب هام شده بود استرس.شده بود فریادشده بود اشک شده بود تنهاییشده بود جنگ

از شدت گریه توی خواب از خواب بیدار میشدم و اینقدر فشار روحی روم زیاد بود که باز میزدم زیر گریه

من در برابر خودم و محافظت از خودم مسئولمو جایی قرار نمیگیرم که بخواد باعث آسیب بهم بشه.

کتاب " ده روز با داعش " رو دارم اینروزا میخونم.یه خبرنگار آلمانی نوشته و بیشتر گزارش وار هستاز ریشه های بوجود اومدن داعش تا هدف و .

و خیلی برام جالب هست نوشته هاش میخونمش و لبخند میزنم چون به شکل دیگه ای استادم توضیحش داده بودتحلیل های کتاب از حرکات آمریکایی ها و دلیل کارهاشون.کلا تا این چند فصل اولی که خوندم خیلی خیلی جالب بوده برام و حتما تکه هایی از کتاب رو بعدا توی استاتوس و استوریم برای بقیه میذارم.

کلاس شنام تموم شد به خوبیشنای قورباغه رو خوب میرم. و دوچرخه رو نیاز به تمرین دارم تا بهتر شم چون آخر جلسه ی آخر توضیحشو داد. اینقدر که با آب دوست شدم و دوسش دارم که حتی به مربی گری شنا هم فکر کردم اینروزا البته بی دلیل نیست صحبت دوستای کلاسم که میگن از مربی هم بهتر برامون توضیح میدی.

ولی خب پوستم حسابی شکننده شده و با چرب کردن هم بعد دو ساعت دوباره همون وضعیت رو دارهپوست دستم که تا الان چند بار پوست انداخته پوست نازک هم دردسرهای خودش رو داره ها

هنوز دوره تکمیلی رو ثبت نام نکردم ولی قطعا مربیمو عوض میکنم .یه مربی خیلی خوب گیر آوردم که خب 3 جلسه ی اخر همراهمون بود.

جدی جدی مربیم از صحبتم ترسیده بود بخاطر کنسل کردن کلاسش که مربی دیگه برامون فرستاد چون خودش نمیتونست بیاد.چون بعد تموم شدن جلسات من، دوباره کنسلی کلاساش به راه هستتقریبا تمومی هنرجوهاش حرصی شدن از دستش و تکمیلی رو میخوان با مربی دیگه بردارن.

برادرزاده رو بعد 20 روز دیشب دیدیم.قشنگ از شب یلدا به بعد نیومده بودن تا دیشب.الهی بگردمش هم موهاش بلند شده بود هم قدش بلندتراین دفعه سرش به میز صبحونه خوری گیر میکرد و نتونست از زیرش رد شه و گریه کردالبته یه نقی زد و سرشو پایین گرفت و رد شد

عمه قربون اون پنجولای کوچیک و تپلشکه هر دفعه میاد ما رو فراموش کرده اینقدر دیر به دیر میبینتمون و دوباره شروع میکنه به یادآوری محیط و تا میاد دوباره دوست شه پا میشن میرن

این مدتی دو تا طراحی دستم بود که خب یکیش لحظه ی آخری طرف کنسل کرد و میخواستم نقشه شو تحویلش بدم جواب تلفنشو نمیداد اینقدر زنگ زدم.

بعد مامان رفته بود خونه مادربزرگم زنگ زد که طرف شناژش رو ریخته.

آی حرص خوردمخب من احترام گذاشتم و پیشاپیش پولی نگرفتم چون همسایه مادربزرگم بودیتوام شعور داشته باش جای دیگه هم دادی نقشه بکشن جواب تلفن رو بده بگو منصرف شدم.!

مامان میخواسته بره بهش بگه، باز خودداری کرده

ولی خب همه ش تجربه س دیگهالان 4 مدل نقشه ی خوشگل دارم برای همچین زمینی! دفعه دیگه بدون پول پیش گرفتن هیچ کاری رو شروع نمیکنم.

_ مه سو _


دیشب شب سختی بهم گذشت قشنگ تا مرز جون دادن رفتم و برگشتم!

ماجرا چی بود؟!!

این مدتی یه چک آپ رفتم دکتر و بهم آنتی بیوتیک داد و یه سری داروی دیگه.گفت کمی بدنم عفونت داره.اولین کپسول هم خب خوردم و شبش که دومین زمین لرزه وحشتناک رو تجربه کردیم و من از همون شب دلدرد شدم.قشنگ زیر شکمم درد گرفته بود و منم همش فک میکردم بخاطر ترسیدنم هست.

چند روزی که گذشت من دیدم روز به روز دارم بدتر میشم و خب دردش به معده م زده بود و عین سنگ سفت شده بود دلمتا همین جمعه که دیدم واقعا از شدت درد معده کم مونده زمین رو گاز بزنم.دیگه برداشتم توی نت راجع به داروهام چک کردم و دیدم ای بیداد!!!! این که عوارض داروهاس!!!!! برای معده حساس این داروها خوب نیست! و باید پزشک میپرسیده قبل تجویزش که ایا معده حساسی دارم؟!!!

حالا من دارو رو قطع کردم سر خود ولی مگه دردم قطع میشد؟!!!! بهش شونه درد هم اضافه شده بود که نمیدونم از اثر بدخوابی بود یا همین داروها.

دیروزی رفتیم برای خاله یه یخچال سفارش کرده بود برای خونه ی اینورشون خریدیممن و بابا. بعد آدرس دادیم براشون بردن و خودمونم کلید رو برداشتیم رفتیم اونجامن یخچال قدیمی رو کنار کشیدم و زیرشو داشتم جارو میزدم که یخچال جدید رو بذارن دیدم سر گیجه دارم.دیگه گذاشتمش کنار تا یخچال رو آوردن و جابجاییش تموم شد.دیدم زبونم داره سنگین میشه انگار جون نداشتم حرف بزنمدیگه اینا که رفتن به بابا گفتم نمیتونم بمونم زود برگردیم خونه.چون روکش های رختخواب مهمان هام رو هم که تازه خاله دومی برام دوخته بود برده بودم که ببینم اندازه شون درست شده یا نهبابا گفت احتمالا فشارت افتاده دراز بکش پاهاتو بذار روی مبلیکم که بهتر شدم رفتیم سوار ماشین شدیم و بابا گفت ببرمت دکتر.گفتم نه بریم خونه

قصد داشتم داروهامو دفترچه مو بردارموقت پیاده شدن بابا زیر دستمو گرفت نخورم زمین اینقدر که حالم بد بود.فقط اومدم توی اتاقم پالتومو در آوردم و افتادم روی تخت.بابا دو تا بالش آورد و پاهامو زدم بالای تختم.بالش ها رو زیر پام گذاشت که لبه ی تخت اذیتم نکنه.دست و پاهامم یخ کرده بود.

دیگه اول بیسکوئیت آورد بخورم نتونستمدو کله خرما به زور خوردم و بعدش هم یه لیوان چای نبات آورد که یه قلپ به هزار زحمت خوردم.حال تهوع بدی داشتم.پیشونی و چشمام وحشتناک درد میکرداصلا اوضاعی بود.بابا گفت پاشو بریم دکتر که گفتم بذار مامان بیاد باهم بریم چون حدود 5 دقیقه بعدش میدونستم مامان میرسه.دیگه تا مامان از ورزش اومد کمی حالم بهتر شدیه تکه نون گفتم بابا آورد خوردم که بتونم مسکن بخورم ولی خب مسکن نخوردم.مامان اومد چای نبات رو به زور بهم داد.دیگه یه نیم ساعتی همینطوری دراز کشیده بودم و یواش یواش سردردم رفع شد خودش! سرگیجه م رفت و حس کردم منگی از سرم برداشته شد.

قشنگ منی که نمیتونستم حتی جواب تلفن مستر اچ رو بدم زبونم باز شده بود و دیگه زنگ زدم و باهاش حرف زدم و از نگرانی خارجش کردم.

اولش که میخندیدم بابا میگفت: دیگه تونستی بخندی یعنی حالت خوب شدهو خب دستمو گرفت گفت داره بدنت گرمتر میشه

تجربه ی بسیار وحشتناکی بودو خب تا امروز صبح که دیگه تقریبا 80 درصد دردهام از بین رفته بود.

دومین تجربه ی تلخ داروییم بود که اثر منفی روم گذاشته بود.

حالا باز فردا برم پیش دکترم ببینم چی میگه و برام دارومو عوض کنهامیدوارم که نوبتش جور بشهاینترنتی نتونستم نوبت بگیرم سایت بهم ریخته بود.

کلاس شنا عالی قشنگ روز در میون یک ساعت میریم با مربی میخندیم و برمیگردیماینقدر وقت ایرادگیری ازمون با طنز حرف میزنه که کلا کلاس خوش میگذرهفعلا شاگرداش من و خاله و یکی دیگه از دوستاییم که باهم کلاسمونو شروع کرده بودیم

کرال پشت رو کامل یاد گرفتیم و داریم تمرین میکنیم برای بهتر شدنشامروز رو کامل توی قسمت 4 متری بودیم و چه سوتی ها که ندادم برای تغییر کرال به دوچرخه و قورباغه و .

تازه جلسه پیش از شدت درد معده نفس کم آوردمقورباغه رو تبدیل کرده بودم به دوچرخه بعد اینقدر ترس داشتم همینطوری پای دوچرخه که میزدم عقب عقب میرفتم.مربیم و غریق نجات مرده بودن از خنده که چطوری دوچرخه رو دنده عقب میری!!!! قشنگ دنده عقب رفتم تا لبه استخر.

گفتم: این دیگه خاص خودمه!خنده این جلسه هم یادآوریش کرد و کلیییییییی خندیدیمگفتم ترسیده بودم دوس نداشتم برم میون آب میخواستم سریع تر به لبه استخر برسمخب فاصله م با لبه استخر از پشت سر فقط 2 متر بود

یادتونه گفتم با دوس جانم دعوام شد؟!!!! بالاخره بعد اون دعواهه امروز بهم پیام داد حالمو پرسیداینقدر دمغ بودم از رفتارش و هیچی هم نمیگفتم. ولی خب امروز پیام داد و حالمو پرسید و گفت دیشب خوابمو دیده.قهر و قوهر نکردم که جوابشو ندم - اخلاق بدی که اینجور وقتا دارم و اصلا یخم نمیشکنه! -

گفتم خیر هست.شاید چون چند روزی ناخوش احوال بودم و دیگه شروع کرد صحبت کردن و دلیل کسالتم و اینکه خیلی مراقب خودم باشم چون معده ی حساسی دارم که با کوچکترین اتفاقی داغون میشهخب بعد 19 سال دوستی، میدونیم احوالاتمون چطورهیادمه حتی از مدل تعریف کردنم از اشخاص هم میفهمید چه حسی نسبت بهشون دارممیگفت وقتی از کسی خوشت میاد و ازش تعریف میکنی برق به چشمات میشینه!

میدونین.وقتی اینجوری فاصله میفته توی دوستی هام، رفته رفته غم میشینه به دلم و کدورت طولانی شدنش باعث میشه مثل قبل نباشم.

من امروز قشنگ این فاصله گرفتنه رو حس میکردمتوی صحبتم سرد بودم و خیلی هم سعی میکردم بامحبت باشم ولی نمیشد.

من اینو برای دوستیم با دوس جانم نمیخواستم. همش حرف هیلا توی ذهنم تکرار میشه که گفت: دوستی ها هم تاریخ انقضا دارن

و اشک روی گونه م میشینه.

من برای دوس جان هیچوقت تاریخ انقضا در نظر نگرفته بودم اینقدر حس خوب داشتم باهاش.

یعنی میشه که دوباره حسم بهش مثل قبل بشه؟!!!!

چرا خودم برای آشتی کردنمون پیش قدم نشدم؟!!! چون اون بهم پرید! چون یه دفعه از در دوستی بهش نزدیک شدم که آشتی شیم ولی بعد چند ساعت دوباره بخاطر یه استوری بهم پرید و منو پر از حس بد کردو بعد اون حس بد بهم گفت: هرجور دوس داری از صحبتم برداشت داشته باش!

بگذریمفعلا احوال دوستیمون نیمه ابریه صاف نیستم صاف نشدم نتونستم

و میدونم که خودش هم فهمید.

.

امشبی دو تا سفارش خوشگل به فرزانه دادم که خودم نشستم بهش فکر میکنم و هی قلبم تاپ تاپ میکنه تا وقت رسیدن سفارشم

از اونور هم یه ثبت سفارش سریع برای تولد مستر اچ داشتم.خیلی تصمیمش یهویی شدولی به نظر خودم دوس داشتنی هست یعنی خودم ذوقشونو کردم. امیدوارم هفته ی دیگه که بدستش میرسه خودش خونه باشه و تحویل بگیره.

فردا باید مدارک شناسایی و سند ازدواجمونو هم براش پست کنمبرای یه سری کارهای اداری لازم هستن.

به امید روزای قشنگتر.

_ مه سو _


پریروز رفتیم و بالاخره برای مامان گوشی جدید گرفتیم.چقدر من از دوربینش کیف میکنم

دیشبی بابا اینا برام تولد گرفتنکیک بدست اومدن خونه با مامانمنم رفتم و بادکنک های شماره ای که خریده بودم رو باد کردم و باهاش یه عالمه عکس گرفتم.یه چندتایی هم عکس با حجاب گرفتم باهاش فقط برای اینستام که خب یکیشو انتخاب کردم گذاشتم.بقیه عکسام با اینکه خیلی خیلی قشنگ شدن ولی قابل انتشار نبودن عموما اکثر عکسام خب محیط خانواده س و بی حجابی هستنلباسامم بازن.

بعد میشینم به این دخترایی فک میکنم که همه مناسبت ها رو باحجاب عکس میگیرنلباساشون هم حجاب دار هست و فک میکنم چقدر وقت و هزینه براش میذارن؟!!!! کل فکرشون صفحه اینستاشون هست و در آمدزایی که باهاش دارنبا نمایش خودشون.لذت میبرن از اوقاتشون؟!!! من از همین 4 تا عکسی که گرفتم خسته شدم دوس داشتم زودتر کیکمو بخورم!!!! خندهتازه نصف عکسامم با نصف کیک گرفتم نصفشو خورده بودیم!زبان درازیما از این خانواده هاشیم!

خلاصه اینکه دیشبی عشق کردیم با کیفیت عکس گوشی مامان108 مگا پیکسل.دیگه دوربین عکاسی خودمو با پایه ش نیاوردم وسط!

دایی کوچیکه هم اومده بود خونه مون گوشی مامان رو ببینه خودشو راضی کنه آیفونش رو بفروشه یکی اینجوری بخره.گفت روی آیفون نمیتونم برنامه هایی که میخوام رو نصب کنممامان گفت حیف گوشیت هست یه گوشی ارزون بگیر کنارش برنامه هاتو نصب کن این گوشی اصلیت باشه دستت

داداش اینا از پریشب گفته بودن دیشب میان احتمالاولی نیومدن مامان گفت: حتما عروس یادش اومده تولد توئه گفته حالا نریم!

گفتم: نمیخواد یادش بیاد! روز تولد خواهرش با من یکی هست!

مامان کلا خون خونش رو میخورد که حتی داداش یه تماس نگرفت به من تولدمو تبریک بگه! مامان میگه: مشکل از پسر خودم هست که علاقه ای به ارتباط با خانواده ش ندارهاگرنه همش که با عروس نیست.

توقعش میشد برای تبریک روز مادر هم برادرم زودتر بیاد دیدنش.چون فقط عصرش یه تماس کوتاه داشت که تبریک گفته بودانگار برای مامان اومدن داداش حکم اینو داشت که دوسش داره و حالا که نیومده این حس رو نداره.میگه من شک دارم که همون تماسش هم باباتون سفارش کرده باشه!

خب بی معرفته داداشم دیگه. از بعد شب یلدا من که هنوز بچه شو ندیدمخودشم یه دفعه تنها اومده دیدن بابا، من و مامان نبودیماونم با بابا کار داشته اگرنه نمیومد.

راستش از داداش دلگیر شدم.مگه غیر من چندتا خواهر یا برادر داره؟!!! فقط من ِ تنها رو داره کادو نمیخواستم هیچوقت ازش ولی تبریک. تبریک رو توقع داشتم و دارم همیشه گرچه دیگه به عنوان برادرم حسش نمیکنم با رفتاراش کلا منو سرد کرده.شاید منم امسال بهش تبریک نگفتم دیگه!

.

امروز هدیه های مستر اچ رسیدن.

میگن همسری که همسرشو خوب بشناسه نعمته؟!!!!

برام 3 تا کتاب خریده به عنوان هدیه و کیف پول.

دو تا کیف پول خریده.میگم چرا دو تا؟!!! میگه اونموقع باهم رفته بودیم چرمینه دیده بودیمشون عکس گرفته بودم فقط یادم نمیومد کدومشو بیشتر دوس داشتی. گفتم هر دو رو بگیرم برات.

خنده

کتاب هام: "دختر خوب" از ماری کوبیکا - "شدن" از میشل اوباما - "تحصیل کرده" از تارا وستوور

حالا وقتی خوندمشون حتما نظرمو راجع بهشون میگممامان که همین اول کاری اومده میگه: کتاب "شدن" رو حتما بعد بده منم بخونم

موندم دو تا کتابی که توی دست دارم میخونم رو کنار بذارم اول اینا رو بخونم یا اونا رو تموم کنم بعد اینا رو بخونم؟!!!

_ مه سو _


هنوز دکمه ذخیره و انتشار پست قبلی خشک نشده که باز دارم مینویسم.

و امروز صبح جدیدی بود برام. با هزار تا برنامه ی جدید. هزار تا تصمیم جدید. هزار تا اتفاق جدید که شاید نوید دهنده ی روزای بهتری هستن.

.

دیشبی تا 5 صبح عین جغد بیدار بودمتقصیر خودم بود کاپوچینو رو قاطی شیر کردم و خوردم!!!!! همچین هم بد حال بودم و هوا هم سرد. میخواستم کمی بدنم گرم شه

8:30 صبح موبایلم زنگ خورد برا یه کار قدیمی که پاشو بیا فلان جا مشتری رو ببین.یعنی بدو بدو صبحونه خوردم و لباس پوشیدم و رفتم و دیدم خب معاونت فنی بند و تبصره عوض کرده و باید یه پارکینگ سرپوشیده اضافه بشه.یعنی اینهمه راه رو الکی کوبیدم رفتم!!! چیزی که تلفنی هم میتونستن بهم اطلاع بدن.

همونجا دوس جان رو بعد ماهها دیدمشو خب حدسم درست بود نسبت به زیر زیر رفتن های این مدتش.

خدا رو شکر اوضاع کارش خوبه

فقط هی تعارف زد تا این سر شهر اومدی پاشو بریم خونه ی ما بشینیم چای بخوریم و حرف بزنیم که گفتم واقعا از نظر روحی خوب نیستمیه کوچولو گفتم اوضاع چطوریه گفت بیا بعد ده سال زندگی مشترک نصیحتت کنم.کمی گفت و گفت و من انگار که یکی یهو یخ بذاره روی سوختگی دستم تسکین پیدا کردم کمی.

نشستم و با خودم حرف زدم و تصمیماتی گرفتموقت رانندگی و توی ترافیک هی اشکم اومد و هی دلیل آوردم و خودمو آروم کردم کمی من باید قوی باشم. قوی تر

بعدتر اومدم به فرزانه پیام دادم که بسته نرسیده و کد رهگیری رو بفرسته من ببینم بسته کجاس؟!!! نکنه چون دو تا صبح هست خونه نیستم بسته اومده باشه دم در و برگشت بخوره یه وقت؟!!!!

گفت کد رو چک میکنه بهم اطلاع میده که هنوز چک نکرده بسته ی قشنگم رسید

واییییییییییییییی نگم براتون که چقدر ذوق کردمداشتم با مستر اچ تلفنی حرف میزدم گفتم بسته م رسید بعد بهت زنگ میزنم.

رفتم آوردمش و بازش کردم و از چیزی که انتظار داشتم خیلی بیشتر و بهتر بود. هی نگاش کردم و ذوقشو کردم.یه بافت مکرومه ی خوشگل هم برام روش گذاشته بود که کلیییییییییییی قربون صدقه ش رفتم و یادداشت کوتاهش با دست خط قشنگش

پیام دادم و ذوق کردم وقتی گفت: اسم این بافت مکرومه عروس هست و اینکه یکی شبیه ش رو خودش داره و به یاد من که دارم عروس میشم اینو برام بافته و گذاشته

الان آویزش کردم به آینه تا مامان اینا بیان و ببیننش و بعدش میخوام خوشگل مشگل بسته بندیش کنم بذارمش کنار وسایلام برای خونه ی آرزوهام.

چقدر یه پیام و یه محبت میتونه توی حال روحیمون موثر باشه؟!!!!! خیلی خیلی شارژ شدم و بهترم.

چه خوب که این سفارش رو دادم.چه خوبتر که امروز بدستم رسید

استوریش کردم و چقدرم طرفدار پیدا کرده و هی در موردش ازم سوال میپرسن

امیدوارم کارش همیشه پر رونق باشه.شمام اگه دوس دارین جای کیسه ی پلاستیکی و مصرف کننده بودن کمی به فکر محیط زیست و در کنارش سلامتی خودتون و خانواده تون باشین حتما به پیج اینستاش سر بزنین

fakhtehonar@

هم ساک نان دارن، هم ساک خرید که چند قسمتی هست و من عاشقش شدم کهبرای وقتایی که میخوام خرید میوه و سبزیجات کنم برای خونه م و هی غصه نخورم اونهمه پلاستیک رو باید بگیرم و دور بریزم!

توی خونه ی ما من شدیدا به بازیافت حساسترم از همهالبته که تاثیرات تفکر مامان هم هست

دوست جان دوباره پیام داد و حالمو پرسید و گفت ای کاش اومده بودی خونه ی ما. من و دخترم تنها بودیم توام تنهاهمه از تنهایی بیرون میومدیم.

امروزی دوس جان از خواهرشوهرش هم گفت.یادتونه گفته بودم همسر خواهرشوهرش بهش خیانت کرده و با یه خانم دیگه از ایران رفته و ماجراهای بعدش و اومدنشون و دادگاه رفتن و

طلاق رو گرفته. حالام که شغلشو عوض کرده و وضعیت مالیش داره روبراه میشه و بهتر از قبلشو خواستگار داره و داره آشنا میشه و به زودی احتمال ازدواجش هست.

چقدر براش خوشحال شدمدختر خوش قلبی بود که توی زندگی اشتباهی افتاده بوددرسته این وسط بچه ی کوچیکی داره که مطمئنا آسیب میبینه از یه جهت هاییشایدم بزرگ که شد هیچی نفهمه و یادش نیادولی حداقل شرمنده ی خودش نیست در آینده که بگه عمر و جوونیم سوخت و رفت و هیچی نفهمیدم.

امیدوارم این انتخابش بهتر از قبلی باشه و خوشبخت شه.

.

دارم یه فکر رو پرورش میدم توی ذهنمشروع یه کار جدید شاید. در مرحله ی فکر و بررسی و تصمیم گیری هستامیدوارم خوب پیش بره.

_ مه سو _


صبحی پاشدم نقشه رو فرستادم و بعد صبحونه خوردن چون دیشب تا 3 بیدار بودم و کم خوابیده بودم گرفتم توی تختم دراز کشیدم. دوسی زنگ زد موبایلم کمی صحبت کردیم راجع به وضعیت اینروزا و اینکه کار رو چکار کنیم و رفت و آمدهامونو؟!

بعدتر باز چشمم گرم شده بود که زنگ آیفون رو زدن. مامان اینا خونه نبودن و هیچکی هم قرار نبود بیاد میخواستم بی اعتنا باشم و حتی برای باز کردن در نرم. پاشدم ولی رفتم پشت آیفون.یه اقایی بود باز گفتم: فک کنم با همسایه کار داره ما کسیو نداریمبا بی حالی جواب دادم و یهو گفت منزل فلانی؟!!! بسته دارید!

تند تند لباس عوض کردم و چادر انداختم سرم عین این خاله قزی ها رفتم دم در بسته رو که داد دستم و مارک روش: mi market کاملا شگفت زده م کرد داخلش هم یه بسته ی کادو شده بود و من همش هنگ که کی بسته فرستاده؟!!! نکنه دیشب به مستر اچ میگفتم کاش جای یکی از کیف پول ها موس بود ناراحت شده موس خریده فرستاده؟!!!!

بدو بدو خودمو رسوندم بالا دستام میلرزید و مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا نپرسیدم کی فرستاده؟! کادوشو باز کردم و یهو از شدت شوکه شدن کف زمین نشستم گوشی  mi note 10 pro بود. همینطوری اشک میریختم و دستام میلرزید و گوشیمو برداشتم و به مستر اچ زنگ زدم و هی میگفتم: اگه مستر اچ خریده باشه برام، میکشمش! گرچه فقط صحبت این گوشی رو با مستر اچ کرده بودم و قطعی میدونستم خودش فرستاده!

حس خیلی خیلی عجیبی بودمن گریه میکردم و با مستر اچ حرف میزدم و هی میگفت: چی شده؟!!! چرا گریه؟!!! تو رو خدا گریه نکن همکارام الان اینقدر میگم گریه نکن فک میکنن دعوامون شده!

به زور حرف زدم که گفت: حالا میتونم بگم تولدت مبارک.بازش کردی؟!!! دوسش داری؟! رنگش چطوره؟!

گفتم: من هنوز حتی بسته بندی روی پاکتشم باز نکردمشوکه ام چرا خریدی؟!

خب توی وضعیت اقتصادی الانمون که خودم ازش باخبرم واقعا انتظار همچین هدیه ای رو نداشتماونم بعد از فرستادن اون هدایا و خب من هدیه مو گرفته بودم و دوسشون داشتم و الان واقعا انتظارشو نداشتم

گریه میکردم و میگفت: حالا این گریه خوشحالیه یا ناراحتی؟! نکنه ناراحتی که گفتم اگه برات کادوی سنگین بخرم سال دیگه هیچ کادوی سنگینی نمیخرم؟! برا کادوهای سال دیگه ت داری گریه میکنی؟!!! (اشاره به شوخی هامون بین صحبت های این مدتمون که میگفت اگه کادوت بالاتر از دو میلیون باشه سال دیگه کادو در حد صد تومن بهت میدم)

خلاصه کلی سر به سرم گذاشت.

دیشب داشتم براش یه متن رو میخوندم راجع به جنتلمن بودن آقایونمیپرسید: حالا من جنتلمنم؟!!!! نگفتم زیر همون پست نوشتم آقامون جنتلمنه! گفتم: فلان دستور غذایی رو هنوز بلد نیستیالان جنتل هستی! اونو یاد بگیری جنتلمنی! گفت: اونم یاد میگیرم

الان باید بهش بگم: بدون اون دستور غذایی هم جنتلمنی!خنده

پولکی کی بودم من؟!!!

گریهدلم میخواد الان کنارم بود آخهدلتنگشم.گریه

دلیل ناراحتیم اینه که حاضر بودم پول این گوشی رو بده دو تا گوشی نصف قیمت این.یکی برا خودم یکی برا خودش.خودش خیلی وقته گوشیش داغون هست همش بهش میگفتم: بذار بعد عروسیمون میریم یه جفت گوشی عین همدیگه میخریم و حالا .!

_ مه سو _


من هنوز جزو بازمانده های 98 هستم!

چند روز پیش دیدم پشت دستم میسوزه نگاه کردم دیدم پوستش حسابی خشک شده و پوست پوست شده و اصلا حواسم بهش نبوده.روزی چندین بار دارم دستامو چرب میکنم ولی نمیدونم پوستم به چی حساسیت داده اینطور شده؟!!! پد الکلی یا اسپری؟!!!

چند روزی هست حبس خانگی هستیم دلم برای قدم زدن توی شهر و پاساژها تنگ شده دلم برای روزای بدون استرس تنگ شده. حتی دلم تنگ شده که یه عطسه کنم و پشتش با نگرانی بهم نگاه نکنن که نکنه کرونا گرفته باشم؟!!!

بابا از بیرون که میاد کمرشو خم میکنه میگه کتم رو از تنم بیرون بیار برم دستامو بشورمکتش رو در میارم و عین وسواسی ها منم دستمو با صابون میشورم دوباره همچین وضعیتی داریم زندگی میکنیم.

از خونه تی هم نگم که فقط کابینت سوپری آشپزخونه رو تمیز کردم و امروز هم بوفه ی توی سالن تمام کریستال ها رو بیرون آوردم شستم خشک کردم و بوفه رو تمیز کردم و ظرفاشو چیدمهمین الان یادم اومد باید دو تا کمد زیرش هم تمیز میکردم یادم رفته!!!!!!

کابینت لیوان ها و بقیه ی ظروف هم امروز تمیز کردمیعنی از کل کابینت های آشپزخونه حدود 1/4 تا الان تمیز شده!!!! بدون عوض کردن رومه های روی سر هر کابینت که برای چربی نگرفتن میندازیم و و شستن درب هاشون با سیف! کلا کارای بلندی خونه رو من انجام میدم!!! حتی تمیز کردن لوستر!!!

چون بابا که با دیسک کمر خیلی وقته انجام نمیدن.مامان هم از بلندی میترسن سال های دیگه باید کارگر بگیرن احتمالا.

هنوز خیلیییییییی کار موندهاما من واقعا نمیدونم چطوری باید به خودم انرژی بدم؟!!!

حالم چندان خوب نیست احساس ضعف درونی دارمیکم شدتش کمتر هست از اون ضعف یه مدت پیشم خونه ی خاله ولی با این وضعیت کرونا میترسم دکتر برمحتی سونوهایی که داشتم هم نرفتم انجام بدم.

کاش زودتر به وضعیت سفید برسیم و بتونیم روال عادی زندگی رو در پیش بگیریم.

نمیدونم این ضعف و حالت هام مربوط به اعصابم میشه یا از درون بیمار شدم و ممکنه یکی از سیستم های جسمی بدنم خراب شده باشه؟!!! و این بدترین حس ممکن هستمن نمیدونم کجا دنبال بهتر شدن حالم برم؟!!!

پیشنهاد دوس جانم این بود که پیش مشاور برم کمی صحبت کنم.چون باهاش که حرف میزدم وسط صحبتام اشک میریختم یهو.خودشم به زور جلو اشکاشو گرفت که همرام گریه نکنه.فقط گفت اینروزا که نمیتونیم همدیگه رو بغل کنیم گریه نکنراستی نگفته بودم دوس جانم همون هفته ی گذشته اومد پیشم و هدیه های تولدمو داد؟!!! یه ادکلن و یه شلوار خونگی برام هدیه آورده بود دوسشون داشتم

.

اینروزام خیلی کم انرژی شدمکتاب " تحصیلکرده" رو خوندمفوق العاده بودنویسنده با جسارت تمام از گذشته هاش و تاریکی روزهاش نوشته بوداز چنگ زدن هاش و زمین خوردناشتا وقتی که تونسته بود نجات پیدا کنه.خیلی دوستش داشتم

موندم چی میتونه بهم انرژی مضاعفی بده اینروزا؟!!! دلیل اینهمه پژمردگی اینروزام چیه؟!!!

تا الان 3 تا از همکارای مستر اچ رو بردن چون کرونا مثبت شدناز فردا ساعت کاریشون تا 1 میشه احتمالا

نگران مستر اچ باشم یا خودم یا خانواده م؟!!!!

_ مه سو _


جناب فیشنگار از 98 ای که گذشت نوشتناتفاقات خوب و خوشی که در خلال این سال پر استرس براشون افتادو مطالبی که این سال یاد گرفتن. دعوت کردن که دوستان هر کس برای خودش یادداشتی داشته باشه از تجارب امسالش. و منم دوست داشتم که شرکت کنم.

- خب 98 من با گرفتن دفتر اشتراکی با دوستم شروع شد. روزهای شادی که داشتیم و مرتب کردن اتاقمون و اضافه کردن تک تک وسایلی که خیلی خیلی شاد و خندونمون میکرد. آشنا شدن با بقیه ی کسب و کارهایی که توی همون محل کارم بودن افراد مختلف با روحیه های مختلف و خب شادی ها و غم های جمعی. اولین مشتریمون و شاد شدن هر دومون از رونق گرفتن کسب و کار.

- روزی که دفتر آجرنما برامون اون تابلوی وان یکاد رو هدیه آورد که توی دفتر بذاریم.و چقدر روزای خوب و پر انرژی ای اونجا داشتم. پنج شنبه هایی که بستنی برای فاتحه میاوردن و . و یاد گرفتم که میشه ذره ذره توی دل ها موندگار شد.

- توی سال 98 به ترسم از آب غلبه کردم و بالاخره کلاس شنا رفتم. و چه لذتی داره این تلاشم هرچند دست و پا شکسته و نچندان حرفه ای. و چقدر خوبه که دیگه توی آب رها میشم و اون ترس گذشته رفته که رفتهانگار یه رویای خیلی خیلی دور.

- دفاع پایان نامه ی ارشدم بود و چقدر بعد از اون سبک شدم که سنگینی و استرسش از روی دوشم برداشته شد. و چه کیفی داشت جلوی خانواده و همسرم شنیدن تعاریف اساتید

- مستر اچ برام گوشی سوپرایزی خرید و وقتی واقعا حتی فکرش رو هم نمیکردم آنچنان شادی به قلبم ریخته شد که فقط اشک ریختم.

- امسال دوباره کتاب خوندن رو بیشتر کردم. و با کتاب دوستی دوباره ای پیدا کردم. چقدر خوب شد که توی برنامه های شبانه قبل از خواب این کتاب خوندن رو گنجوندم. قبل اون همش میگفتم فرصتی برای خوندن نیست ولی حالا شده نیم ساعت وقت هم داشته باشم خیلیه.

- تونستم از فضای مجازی کمی بیشتر دل بکنم. هر خبری رو باور نکردم پیام ها رو بی هوا فوروارد نکردم و کمی بیشتر فکر کردم.

- مستر اچ بالاخره کار مرتبط به تحصیلش پیدا کرد و تحسین شد . من هیچوقت شاید ازش ننوشتم ولی پارسال این موقع ها که مستر اچ کار نداشت و در به در دنبال شروع کارهای تازه بودیم اینقدر که استرسش زیاد بود بدنش تیک برداشته بود و نیمه خواب که میشد بدنش میپرید با شدت.گاهی شدت پرش بدنش اینقدر زیاد بود که وسط خواب مینشست و از خواب میپرید و چه شب هایی کنارش اشک میریختم و صلوات میفرستادم تا بتونه توی آرامش بخوابه. هیچ وقت یادم نمیره وقتایی که حلقه ی دستاشو از دور شونه هام باز میکرد و بهم پشت میکرد میخوابید میگفت بدخواب میشی و میگفتم اگه بهم پشت کنی بدخواب میشم. ولی خدا رو هزار مرتبه شکر سال 98 با شروع کارش گرچه دوریمون سخت بود ولی این مشکلش حل شد و حالا اونقدر از کارش رضایت دارن که واقعا دغدغه هام برای قراردادهای بعدیش نزدیک به صفر رسیده.

- با شادیهای فامیل شادی کردم از خبر ازدواج ها ذوق زده شدم از خبر تولد نینی ها دوباره متولد شدم. از استخدام دخترخاله م خارج از ایران شدیدا خوشحال شدم و با خبر قبولی دانشگاه دخترخاله ی فسقلم واقعا هیجان زده شدم.

- دوباره ارتباط برادرم با خانواده از سر گرفته شد و خانواده ی کوچیکش به یه آرامش نسبی رسید( هنوز گاهی پس لرزه هایی هست) ولی دیدن برادرزاده م، هیجاناتش و رفتارهای خوشمزه س منو حسابی شاد میکنه

- تونستم بالاخره برای اولین بار قرآن رو با خوندن کامل ترجمه ش ختم کنم و چقدر دلنشین و دوست داشتنی بود این ختم که قرارشو با خودم گذاشته بودم.

- شناختی که راجع به شراکت پیدا کردم خیلی تجربه ی خوبی بود

- امسال سلامتیم رو بیشتر شکرگزار بودم دوره های شکرگزاری رو شرکت کردم که حسم رو بهتر کرد.

- تونستم فکرمو از قید و بند اسارت خیلی از افکار منفی آزاد کنم هنوز جا برای کار داره ولی دیگه مثل قبل خیلی از اتفاقات آزرده م نمیکنه. سعی کردم جز به خیر دعا نکنم و هر چیزی ناراحتم کرد فقط به خدا بسپرمش و رها بشم از ناراحتیش.

- امسال هم مثل سالهای گذشته تونستم دو دفعه اتاق تی کنم(معمولا یکبار آخر تابستون یکبار آخر زمستون) و با هر بار اتاق تی وسایل اضافی رو دور ریختم. بخشیدنی ها رو بخشیدم و خلاصه انرژی مثبت رو توی فضای کوچیکم جاری کردم.

- پر خوری نکردم و به سلامتم اهمیت دادم و برای خودم ارزش قائل بودم.

- خودم رو همچنان فراوان دوست داشتم با همه ی کم و کاستی ها از نظر دیگران.

- به واسطه ی شنا رفتن با خاله سومی، بیشتر و بیشتر از قبل صمیمی شدم قبل از این با خاله کوچیکه خیلی حس نزدیکی داشتم و همیشه حرف برای گفتن، ولی حالا خاله سومی یار غار وفادار خودم شده و خیلی خیلی صحبت کردن باهاش رو دوست دارم.حالا دیگه بین من و مستر اچ دعوا میشه که خاله سومی خاله ی خودمه! ( مستر اچ خاله سومی رو بیشتر از همه خاله هام دوست داره.من همه خاله هام رو دوست دارم خاله کوچیکه رو یکم بیشتر دوست داشتم که حالا خاله سومی هم اومد جفتش)

- تونستیم با مامان بیشتر بریم تفریح دوتایی سینما رفتن و .

و شاید خیلی اتفاقات ریز و درشت دیگه که شادم کردن و الان حضور ذهنی برای نوشتنشون نداشتم و باعث شدن غم ها منو از پا در نیارن. شمام از شادی های کوچیک امسالتون بنویسید و بشماریدش . تجربه خوبیه.

_ مه سو _


سلاممممممم عیدتون مبارک

خوبین؟!!!

اینروزا مستر اچ اومده و من بیشتر وقتمو باهاش میگذرونم.با هم فیلم میبینیمباهم تصمیماتمون و برنامه ریزی هامون رو مرور میکنیم . باهم عکس میگیریم و کنار خانواده م وقت میگذرونیم.

اتفاقات اینروزا رو بعد از نیمه ی فروردین میام و مینویسممیخوام از همه ی وقتم برای کنارش بودن استفاده کنم تا میتونم.

نگرانم نباشین

فعلا

_ مه سو _


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بانــــو Monroe Cleaner and mops for house دکتر مجيد نصيري مجله درمان زخم سرزمین نخلهای استوار موتور برق چراغ های حرفه ای عکاسی و فیلم برداری و تِِئاتر بزرگترین وبلاگ هواداران فیورنتینا