تعطیلات عید تموم شد و حسابی باید به این بدن های به استراحت عادت کرده یه تی داد برای من که پر از چالش بود این چند روزبدو بدو دنبال کارای مالیاتی و صدور پروانه ی نظام افتادم. در کنارش با دوسی داریم به دفترمون سر و سامون میدیموسایل جابجا کردیم.البته توی عید میز و صندلی ها رو برده بوددیگه خودمون دنبال چاپ تراکت و بنر و قیمت پرسیدن و طراحی هاش هستیمو خرده وسایلای مورد نیاز رو هم یواش یواش میخریم
مستر اچ هم دو روزیه همرام میاد دفتر و با حوصله ی تمام توی کارهام کمکم میکنه
دیروز صبح استادم رو جلوی اداره مالیات دیدمعجب اتفاق خوش یمنی!!!!! دیگه این شد که امروز دو دفعه باهاش تماس گرفتم برای پایان نامه م که جواب قطعی برنامه ش و اینکه بتونم پایان نامه رو باهاش بگیرم افتاد به چهارشنبه صبحکه هر دو فکرامونو کنیم
خلاصه بدو بدوهای خوبیه
این میون فقط مامان پادردشون شدید شدهدیروز عصر کل شهر رو با مستر اچ گشتیم دنبال یه دارو که مامان نیاز داشت و پیدا نکرده بودیعنی مستر اچ طفلکم یه خیابون عریض رو پیاده طی کرد هی از پله های مختلف بالا پایین رفت و گاها تا طبقه ی 4 رو رفت که بپرسه ببینه اون دز دارویی که میخوایم یافت میشه یا نه و نهایتش تونستیم پیدا کنیممن خودم سمت دیگه ی خیابون رو رفتم و گشتم یعنی بعد پشت فرمون که نشستم همچین سرگیجه و حال بدی داشتم که نگو
شب قبل ترش هم با مامان و مستر اچ 3 تایی رفته بودیم دور دور توی خیابون و عکس گرفتن و باقالی گرمک خوردن.خلاصه روزامونو اینجوری سر میکنیم
.
اواخر عید هم که خب یازدهم عصر رفتیم خونه ی آقاجونم اینا. دوازدهم عصر هم باز دورهمی رفتیم بیرونسیزده بدر هم که خب خاله اینا مهمون ما رفتیم در دل طبیعت.اصلا اینقدر چسبید و خوشمزه بود که خدا میدونه.خاله ها و دایی ها بودیمدختردایی مامانم و خانواده ش بودناز اونور خاله ی مامان هم همون اطرافا بودن اومدن پیشمونعصر کلی والیبال بازی کردنشب آتیش روشن کردن و شعر خوندن دور هم
و خلاصه سیزده رو جانانه بدر کردیم
چهاردهم رو با مامان اینا رفتیم شهر دیگه به دخترخاله ی مامان بزرگم که خب خانوم خیلی محترم و دوست داشتنی ای هست و مامان اینا خاله صداش میکنن سر زدیم.شبش هم خاله جان اینا چون گفتم جای گرده خالی بوده رفتیم دامان طبیعت و آتیشی روشن کردن و نون پختن.آخ که چقدر چسبید
بابای برای پانزدهم به مامان گفته بود بریم سمت عمو اینا و با اونا بریم بیرون و مهمونمون باشن؟! که مامان گفته بود زنگ بزن هماهنگ کن بریمولی خب نمیدونم خلاصه بابا چی شد زنگ نزد و در تفکراتش دیده بود برگردیم خونه بهتره!!!هیچی دیگه ما رو صبح بیدار کرد که پاشین وسایلاتونو جمع کنین برگردیم دیگهپیمونه ش به قول مامان سر اومده بوددیگه ما هم جمع کردیم و برگشتیم خونه.نذاشت بمونیم همونجا هماسترس شلوغی جاده رو گرفته بود.
ولی خب همونم عالی بود و حسابی خوش گذشتمامان میگفت خیلی سال بود که کل عید رو اونورا نمونده بودم.آخیش.چه خوب شدحسابی عید خوبی رو گذرونده بود
.
دیشب بارون و تگرگ اومد و من همش دعا میکردم جایی سیل نیادچی به روزمون اومده که وقتی بارون میاد جای نشستن و فکرای خوب کردن و آرزو و خواسته های خوب فقط دعا دعا میکنیم سیل نیاد؟!!!!
کاش روزای خوبمون زودتر بیاد که با هر بارون خنده به لب همه مون بشینه
_ مه سو _
درباره این سایت