اینروزا کلاس شنا میرم و دارم با ترس هام مبارزه میکنمترس از آب. دو جلسه کلاس رفتم توی هفته ی گذشته و پنج شنبه هم خاله جان گفت دسته جمعی بریم سونا و استخر و به دعوت اون من و مامان و خاله دومی و خاله سومی و دو تا دخترخاله ها بودیمخاله کوچیکه و دخترش هم اومده بودن ولی همراهمون نیومدن استخر گفتن کار دارنصبحش با خاله کوچیکه یه یک ساعتی رفتم خرید. دیگه دیر شده بود گذاشتمشون یه پاساژ و اومدم خونه بدو بدو آماده شدم برای استخر رفتن 6 نفره حسابی بهمون خوش گذشت3.5 ساعت بودیم و بیشترش رو استخر بودیم و من و خاله تمریناتمونو انجام دادیم تا یاد گرفتیمشیعنی هر جلسه از کلاس شنا وسطاش پشیمون میشم و میخواد اشکم در بیاد اینقدر که از درون ترس دارم و میگم از جلسه دیگه نمیامولی خب 5شنبه ای دیگه اینقدر خوب یاد گرفته بودم که از ترسم شاید فقط 20 درصدش درونم مونده بودهنوزم میترسم ولی همینکه بلدم شناور روی آب بمونم و دست بزنم و بیام گوشه استخر عالیهخلاصه فعلا در حال شکستن شاخ غول ترسناک زندگیمم که همینه!

مامان میگه زودتری برو حرفه ای شو بعدا همگی بیایم بریم قسمت عمیق.ما که نمیرفتیم عمیق، مامان هم نمیرفت تنهایی.

دخترخاله ها هم مثل من ترسو هستن و من و خاله تشویقشون کردیم کلاس برن.یکمم بهشون یاد دادیم چیزایی که یاد گرفته بودیم رو.

اما استخر با هم خیلی خوب بودمخصوصا وقتی توی آب موج مینداختن و همگی جیغ و هورا و حلقه زدن دور هم و بالا پایین پریدن توی آب.تک و تنها اینقدر خوب نیست

.

سه شنبه بابا عمل کردنفتق داشتن چند سالی و دنبال عمل کردنش نمیرفتن دیگه مامان اجبارشون کردن که پیگیرش شن الهی شکر حالشون خوبه.یه روز بستری بودن و بعد آوردیمشون خونه.

داداش اونجا عیادت اومد و بعد گفت که فردا بابا مرخص شد با خانمم میایم عیادتش خونه!

از اونور دخترخاله کوچیکه داشت از دانشگاه میومد و خاله کوچیکه زنگ زد که ما به دختر نمیرسیم عصر و اگه زحمتی نیست دنبالش برو ببرش خونه تون و میایم اونجا دنبالشخودمم که کلاس شنا داشتم عصرتازه همون دم ظهری دوسی هم پیام داد که کار عروسشون برای رفتن درست شده و یه مهمونی ناهار دارن جمعه به عنوان ناهار عروسیشون و من و مستر اچ رو دعوت کرد.یعنی همون موقع به مامان گفتم لباس پوشیدیم و رفتیم یه گوشواره به عنوان هدیه ش خریدماز اونور یه سری خرید خونه.تا رسیدیم ناهار آماده کردم کمک مامان که داشت برا شام سوپ و آبگوشت میذاشت که عصر درگیر مرخص کردن باباس نمیرسید کاری کنه

عصری بعد کلاس شنا تندی اومدم خونه دوش گرفتم و رفتم دنبال دخترخالهاومدیم خونه داداش اینا اومده بودنبا زن داداش فقط دست دادم و سلام کردمحتی توی صورتش نگاه هم نکردم!

با مامان کمی راجع به برادرزاده حرف میزدن گهگاهیداشت به برادرزاده سوپ میداد.دیگه اولش که اومدم نمازمو خوندم.بعدترش هم مستر اچ زنگ زد باهاش حرف زدم.و بعد از اون هم فقط و فقط خودمو با برادرزاده م مشغول کردم. اینقدر از دیدنم ذوق کرده بود جیغ کشید وقتی وارد شدمبعدتر که ماشیناشو آوردم دادم دستش کلی خوشحال شد.قربون اون خنده هاش برم که دندونای فینگیلیشو نشون میداد

دیگه یه دفعه اومدن برن، زن داداش واستاد لباس برادرزاده رو عوض گفت آخیش بچه آزاد شد الان میتونه بازی کنه(قبلش دو تا پیرهن روی هم تنش بود آخه، حالا آستین کوتاه تکی )نشستن یکم دیگه تو رودربایستی!!!!خنده باز اومدن برن خداحافظی کرده بودن دم در بودن که خاله کوچیکه اینا رسیدن زن داداش به داداشم گفت بشینیم یکم خاله اینا اومدن بعد میریم.دیگه برادرزاده با دیدن خاله و شوهرخاله م کلا سر از پا نمیشناختمیخوابید کف سالن غلت میزد.یعنی یه اداهایی در میاورد.بعدتر دست شوهرخاله رو گرفته بود توی اتاقا میچرخوندخندهدیگه زن داداش هم خاله اینا رو برای شب بعد خونه شون دعوت کرد.استثنا با این خاله خیلی خوبه!!! خاله گفت میخواستم بیام دیدنتون ولی شام نهدیگه کلی اصرار که باید شام بیاین.به مامان هم گفت شام بیاین که مامان رد کرد و گفت بابا نمیتونه توی ماشین بیاد اذیت میشه.

من که خودم شخصا دوست ندارم دیگه برای خوردن غذا خونه شون برمتوی اون دعواها یه چیزایی گفت که کلا معذبم و اصلا فراموشم نمیشه

تازه بعدتر دایی کوچیکه هم که یه سر اومد خونه مون احوال بابا رو بگیره، برادرزاده براش کلی خودشو لوس کرد و با دایی بازی کرداز دفعه پیش که دایی رو دیده بود میشناختش

و خلاصه چهارشنبه مون هم اینطوری گذشت

.

پنج شنبه هم که بعد از سونا هنوز به خونه نرسیده دخترخاله کوچیکه زنگ زد مامان که به مه سو بگو من با مامانم اینا نرفتم مهمونی بیاد منو ببره خریدخاله بگو بیاد حتما براش شام هم میخرم!!!!خندهفسقلی رشوه هم میداد که من قبول کنم!!!!

من واقعا نا نداشتم به مامان گفتم بگو مه سو جون نداره ولی مامان گفت باشه بیا خونه مون مه سو دوش بگیره نمازشو بخونه میبرتت!!!!!بی تقصیر

دیگه ساعت 6 رسیدم خونه از اونور دوش و نماز و بدو بدو دخترخاله رو بردم خریدشلوار و نیم بوتش رو خریده و بعدتر گفتم بریم خونه شام که گفت نه بریم بیروندیگه شام دو تایی رفتیم بیرون.

از سردرد داشتم میمردم.اومدیم خونه ساعت 10 شب بودخاله اینا اومدن دنبالش و بردنشتازه داشت میگفت فردام باهام بیا عکاسی که گفتم من دعوتم دختر!

امروز صبح هم که خب سعی کردم یه عالمه بخوابم خستگیم بره.بیدار که شدم گفتم صبحانه نخورم بالاخره دعوت هستم و اونجا پرخوری میکنم از حد عادیمدو تا میوه خوردم فقط.دیگه همه لباس و پالتو و هرچی فک کنین از کمد بیرون ریختم هی میپوشیدم میرفتم جلو مامان بابا که چطوره!؟

یکیش مثلا شلوار مهمونی باهاش ست نمیشدهیکیش رنگش شاد نبوده!!! اصلا اوضاعی!

یعنی نیم ساعت طول کشیده همه لباسا رو از رو تختم جمع کردم بعدش!

بعدتر هم جز قرآنمو خوندم و آماده شدم و ناهار در جوار دوسی و یکی دیگه از دوستان بسیار دلچسب بود.فقط از جمعمون ما دو تا با همسرامون دعوت بودیم.حدود 100 تایی مهمون داشتناینقدر که خانواده دوسی هم خوبن و پر از محبتزن داییش یه عالمه احوال مستر اچ رو پرسیده که چطوره؟! دلمون براش تنگ شده و سلامشو برسون و ( توی مراسم بله برون-نامزدی همین برادر دوستم دیده بودنش اون موقع هم دعوت بودیم)

خلاصه اینکه جمعه هم در جوار دوستان خوش گذشتشبی هم که خاله هام و شوهرخاله و بی بی و دایی دوباره اومدن اینجا دیدن بابا

و آخر هفته به همین شلوغی و دورهمی جذاب تموم شد

میریم که هفته ی هیجان انگیز جدید رو بهتر شروع کنیم.به امید اتفاقات زیباتر

_ مه سو _


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ساسان طب 2020 آشنایی با سایت های خوب و مفید روان شناسی و مشاوره .....مطالب پزشکي.... فروشگاه اینترنتی Hi Kpop سرخابی آسمان کویر