شنبه از سفر برگشتم.چقدر لپ تاپ رو باز کردم و این صفحه رو آوردم و هی دستم به نوشتن نرفت بماندتنبلی کردم.نمیدونم.

الانم خودمو اجبار به نوشتن کردم تا هر چند کوتاه یه سری اتفاقات رو فراموش نکنم.

هوا سرد هست و توی دفتر کارم نشستم الان و توی فکرم که باید بخاری برقی رو بگم بابا آماده کنه و همراهم بیارم سر دو روز فک کنم اینجوری از گلودرد بمیرم.

روز قبل سفرم با یه گلودرد خیلی بد بیدار شدم و دیگه با بابا رفتم دکتر و یه عالمه دارو گرفتم البته که دکتر گفت هنوز گلوم چرک نکرده ولی همون حالت حساسیتی تا آخر سفرم با من بود

پدر زن داییم که کربلا رفته بود و بعد برگشتنش بیمارستان بستری شده بود بخاطر عفونت ریه تازه دو روز پیش از بیمارستان مرخص شد طفلک.خدا بهشون رحم کرد.

روز سفر دیگه بدو بدو تمیزکاریای خونه رو تموم کردم و بابا منو برد ایستگاه راه آهنهمسفرهام یه زن و شوهر بودن که رفته بودن کربلا و برگشتنی اومده بودن اینجا سفر4 روزو حالا داشتن برمیگشتن مشهد خونه شون.و تا خانمه خودش نگفت برام نفهمیدم که اصالتا افغانی بودن فارسی روان حرف میزدنچهره آقا کاملا ایرانی بود و خانمش هم فقط کمی حالت چشماش شبیه افغان ها بادومی بوداز کوچیکی ایران بزرگ شده بودن و الان حتی نوه داشتن

یه دختر دانشجو هم هم کوپه ای بود که برای تعطیلات داشت به خونه شون میرفت

توی قطار یه عالمه حرف زدیم.خندیدیمدو قسمت سریال دیدم و کتاب قطوری که برده بودم رو حدود دو سومش رو خوندم

قبل سفر نمیدونم نوشتم از کتاب هایی که خوندم؟!!!! کتاب " دنیای قشنگ نو" از آلدوس هاکسلینمیگم دوستش داشتم که بعضی قسمتاش واقعا رنج داد منو .بی بند و باری ای که در آینده ی تصویر شده اتفاق میفتاد.و مفاهیم و .نمیگم دوستش هم نداشتم چون کشش خاص خودش رو داشت کتاب

بعدتر کتاب "دوست نابغه ی من" از النا فرانتهکه یه کتاب دنباله دار هست که 4 جلد هست.کتاب اول هم سریال شده که خب توی قطار سریالش رو هم به پیشنهاد دوست جانم دیدم تا شخصیت های زیادی که توی کتاب هست به صورت تصویری توی ذهنم بمونه و بعدتر دو کتاب بعدیش رو بخونمکتابی هست که مثل فیلم تو رو دنبال خودش میکشهدوست داشتنش سلیقه ای هست و من دوسش داشتم.

جلد دومش "داستان یک نام جدید" رو توی قطار خوندم و بعدتر در طول سفرم گهگاهی که وقت استراحتم بود خوندمش و تمومش کردمو چقدر خوب بود.و حالا مشغول خوندن جلد سوم کتابم " آن ها که می روند و آن ها که میمانند"

رسیدنم سر ساعت بود.یه عالمه وسایل داشتمیه چمدون سنگینکوله پشتیم که لپ تاپم رو برده بودم تا سریال هایی که مستر اچ خواسته بود رو براش ببرم و اگه کاری بود همراهم باشه که حتی کیفمم گذاشته بودم توی کوله م. 5 تا بسته رطب که واقعا وزنشون طاقتمو طاق کرد تا رسیدن بدست اقوامو یه بسته دیگه که پالتو مستر اچ داخلش بود

دایی مستر اچ نتونست بیاد دنبالمدخترداییش هم کلاس داشت و نتونست.دیگه رفتم و با تاکسی خودمو رسوندم خونه دایی مستر اچ

مستر اچ هم بعد کارش راه افتاده بود که بیاد دنبالم

زن داییش در رو روم باز کرد و تنها بود و نشستیم به صحبتدو بسته رطب براشون برده بودم که خیلی خوشحال شدندیگه بعدتر دختردایی اومد و کلی ناراحت که چرا کلاس داشته و نتونسته بیاد دنبالمبعدتر هم داییش اومد و کلی احوالپرسی و

دیگه دو ساعتی اونجا بودم که مستر اچ زنگ زد که بیا فلان جا بریمداییش منو رسوند و با مستر اچ سواری گرفتیم و رفتیم.و شب کاملا خسته رسیدیم و رفتیم خونه خواهر مستر اچنگم که چقدر بچه ها از دیدنمون ذوق کردن.مامان و بابای مستر اچ هم همونجا بودن.بابای مستر اچ منو دید چشماش اشک حلقه بسته بود و به زور خودشو نگه داشت گریه نکنه.

البته که اومدنی راننده تاکسی که دبیر بازنشسته بود چقدر بلند بلند انتقاد کرد از وضع موجود و هی حرف زد و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود و به جوابای ما اصلا توجهی نمیکرد که سردرد شده بودم.اینقدر داد میزد به مستر اچ میگفتم انگار ما راس دولت نشستیم میتونیم کاری کنیم. بارون هم میبارید و خلاصه اعصابی ازم ساییده شد تا رسیدیم به شهر مستر اچ اینا

دیگه مامان مستر اچ مشغول گرفتن شیره انگور بود خونه مادربزرگش و ما دو شب رو خونه ی خواهر مستر اچ موندیمالبته که خونه ی مادربزرگ هم سر زدیم برای عرض تسلیت و بعدتر ناهار رو اونجا بودیم

مادر مستر اچ میگفت هرچی تلاش کردم کارا رو قبل اومدنتون تموم کنم که همش پیشتون باشم نشد کهدیگه بعدتر رفتیم خونه ی مستر اچ اینا و خلاصه مستر اچ هم بخاری رو نصب کرد و من همینطور بید بید میلرزیدمچقدر سرد بودمستر اچ هم خونسردمیگفتم بخاری رو نصب کن میگفت سرد نیست زیاد که

روزایی که اونجا بودیم چند دفعه ای بیرون رفتیم دوتاییمستر اچ میخواست این چند روز تعطیلی تا میتونه بخوابه و دلی از عزا در بیاره.از اونور من حرص میخوردم اینهمه راه پاشدم اومدم همش توی خونهزیاد هم بخوام بخوابم خب افسرده میشمبا هم سریال چرنوبیل رو دیدیم.چقدر غصه خوردم از دیدنش .دوس داشتمش

فیلم رحمان 1400 رو دیدیم که اصلا خوشم نیومد ازش.

یه شب خونه ی آبجی دورهمی بودپسردایی و پسرخاله مستر اچ گفته بودن ما میریم برنامه دورهمی بذارن که خب برنامه ش شد به چهارشنبه شب.4 تا زوجی دور هم بودیمتولد سوپرایزی برای پسرداییش گرفتن و یه عالمه خندیدیمدو تا بازی گروهی کردیم.و بعد از یه عالمه خنده ساعت 2:30 شب تونستیم بریم و از هم جدا شیمهمون شب پسر فسقلی آبجی خودشو از تختش انداخته بود توی خواب که چقدر ترسیدیم.ولی خدا رو شکر طوریش نشده بود

چقدر خواهرزاده مستر اچ خودشو شیرین کرد.نمیشه این دختر رو دوسش نداشتبه مستر اچ میگم دختر خواهرتو بیشتر از پسرخواهرت دوست دارمبا اینکه اون فسقلی هم خیلی بامزه سو همسن برادرزاده م هست یادتون باشه تولدهاشونو.

پنج شنبه شبش هم مراسم نامزدی یکی از اقوام دورشون دعوت شدیمتالاربزن و برقص بود و رفتیم و یکم با مراسمات اونور آشنا شدم و رقصاشونو دیدم.که خب خوش گذشت دور هم بودنِ

دیگه اونجا که بودم یه مقدار بحث عروسی ما شد که من گفتم دوس دارم زمستون مراسمم باشه و از مراسم عید خوشم نمیاد .ولی آبجی مستر اچ میگفت خب برای ما که راهمون دور هست عید خیلی زمان مناسب تری هست.که موجب دلخوری من شد راستش.گرچه صحبتی نکردم و کمی پیش مستر اچ ابراز ناراحتی کردمهنوز هم پدر مستر اچ تماس نگرفته با بابا که بابا حسابی دلخوره از این موضوع

دیگه برای برگشت هم مستر اچ خیلی سریع برام بلیط هواپیما رو گرفت که تصاعدی قیمتا بالا میرفتیعنی در عرض 3 دقیقه که مستر اچ اومد طبقه بالا 50 هزار تومان قیمتش بالاتر رفتدر این حد یعنی!!!!

جمعه رفتیم مشهدبا دختردایی مستر اچ شبی رفتیم بیرونبستنی متری خوردیم کوه سنگی. از اونور غذاهای خوشمزه خریدیم برای شام و رفتیم خونه ی دایی شام خوردیمتا 12:30 شب هم دور هم بگو بخند داشتیم

صبح زود هم مستر اچ بیدار شد و با سرویس هاشون رفت که بره سر کاردیگه منم خوابم نبرد و پاشدم کمی با موبایلم پیامامو چک کردم و 7 اینطورا بود بلند شدم آماده شدم و رفتم حرم زیارتجاتون سبز صبح بسیار دلپذیری بودنیت گرفتم برای خانواده و اقوام و دوستانی که دوست دارن حرم امام رضا برن و هم زیارت رفتم و هم نماز خوندمسر ظهر اینقدر حرم شلوغ شده بود فکر نمیکردم بتونم دوباره زیارت برم ولی باز قسمت شد و زیارت کردم و دیگه از حرم رفتم سمت خریدمامان سفارش خرید زرشک داده بود که انجام شداز اونور یه ماشین هم برای برادرزاده م هدیه خریدم اینقدر که دوست داره.و خب بعدتر دوباره با اسنپ برگشتم سمت خونه ی دایی.ظهر بود و یه ساعتی با زن دایی و دختردایی مستر اچ حرف زدیم و دایی گفته بود میاد و منو میبره فرودگاهیعنی وقت برگشتنی یه عالمه سوغاتی با من روونه کرده بودنمادرشوهر برام شیره ی انگور داده بود که مجبور شدم بطری رو توی 4 تا پلاستیک بپیچم و نهایت توی حوله م پیچیدمش که اگه از پلاستیکا نشت کرد حوله م کثیف شه و گذاشتم چمدون.یه سری سوغاتی های دیگه بود توی دست گرفتمیه عالمه لواشک برام خریده بودن که گذاشته بودم چمدونم و خلاصه پر و پیمون برگشتم.خوبیش این بود لباسای مستر اچ رو گذاشتم اونجا دیگه.

دیگه دایی منو رسوند فرودگاهتمام وسایلم هم برام آورد فقط به من گفت زود برو به گیت برس که بسته نشه.حالا توی بازرسی اولی چقدر ماموره گیر بوداول که دل و روده کیف خانم قبل از من رو بیرون ریخت.بعدش دل و روده کیف منو تا اجازه داد وسایلا رو جمع کنیم و بریممن رفتم دیدم دایی زودتر با وسایلا رسیده توی صفبنده خدا میگفت یادم رفت ازت شماره پروازت هم بپرسم کل سالن رو گشتم.

دیگه بعدتر تا وقت خروج منو همراهی کرد و بعد وسایلامو داد دستم و رفتاینقدر که این داییش پر از مهر و مهربونیه.

از اینور هم بابا اومدن دنبالم و تا رسیدن به خونه یه عالمه تعریف کردنمادربزرگ عروس شنبه فوت شده بود که بابا رفته بوده مراسم تشییعش. ولی خب مامان نه تشییع رو رفت نه مراسم توی مسجد روفقط به عروس پیام داد و تسلیت گفت.خاله کوچیکه هم خونه مون بود و نتونست مامان رو راضی کنه به رفتنمن حتی پیام هم نفرستادمبابا دیروز مسجد هم رفتن و برگشتن.و من هنوزم نیازی نمیبینم بخوام بعد اونهمه توهینی که شده حتی پیام تسلیتی براش بفرستمبا اینکه مادربزرگشو فوق العاده دوست داشتم و بسیار بامحبت بودخدا رحمتش کنه.

دیروز با خاله کوچیکه و مامان رفتیم بیرون و بالاخره یه لباس برای عروسی دوستم خریدمجمعه عروسی دوستمه.یکی از بچه های اکیپ دوره دبیرستان

یکی دیگه از دوستامون هم نامزدی کرده.

روزای شاد در پیشن.

همین.

_ مه سو _


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دکتر باشی لامرد خبر kwjj بست موزیک آوای فاخته پرژین آهنگ های قدیمی و جدید دانلود فیلم و سریال جدید به صورت رایگان مديران ساخت بیابون